جمهور

/jomhur/

    republic
    community
    the public

مترادف ها

populace (اسم)
عوام، توده مردم، جمهور، سکنه، عامه، عوام الناس

demos (اسم)
توده مردم، قاطبه مردم، جمهور

پیشنهاد کاربران

مَنطقُ الطِّیر طریقت
به سبک مینایی؛
به نام خودآوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکی نبود
در این بود و نبود
فقط خدا بود که بودا بود
همه بودند ولی هیچکی هیچی نبود
...
[مشاهده متن کامل]

هرکی به خدا وصل بود همه چی بود
در این گنبد گردون،
زیر گنبد آسمون؛
در این جولانگاه
در این جالیزار،
زدشتی سپید، عَطّار، پر از نور و پر از هور
جام جم را جمعی از اَجَم ها بود، نوش آب هور
مُسَجَّع، جَعْ فَری مُجعِد، نَفیرش جَعده ای صادق
مُسَجَّع جاده ای مُجْعِد، پُر از آزاد پُر از عِزَّت پُر از حاذق
بِسانِ مِهوَری بحردستان، پُر از دستهور
پُر از هاجرهای مهجور در این جمهور
پُر از روح و پُر از ریحان، پُر از نیکان
در این کشمیر پُر از اکسیر پُر از سبحان
دی آری بود آبان و بهمن، زفروردین تا به اسفند
شرق و غربش، پُر از دانه پُر از قُپّه پر از اسپند
شب و روزش را، از به گِرد خود در گردش
فصل به فصل به گِردِ خورشیدی پُر درخشش،
مثال مجنون، لیلی را به گِردَش، ماه می گشت
نور در قلب و آب بر سر و پای در آب و سر پُر پَند
روانی بالغ، کاسپین، قبضی بهر کاسب، راه باز و چشم روشن
صبایش را تا ثُرَیّا، نسیمی، صبوح و با صواب
پُر از جاری پر از ساری، درختانش پر از سُرّی
سَری بود و سامانی، مَسِرَّت را ساری و مُسری
مُقَنّی را از قُنوتش، قناتی بود تسری بخش
پُر از دِیْ آر و اسفندیار، پُر از بهمن
پَرنیانی بود در این ایران در این شیروان
تُربتش را تورآبی بود، پر از تورباغ
دشتی پر از شَطّ و پر از شطرنج
پُر از آب و پُر از باغ و پُر از گنج
پر از سیب و سپیدی، سپیدی اش پُر از سهراب
سپیدی را سپاهی بود، دی آری بود سپیدستان
در این دشتِ پر از یاور، چُغوکی با گردنی طوقی
نازنین، نازک بدن، خوش ناز و نغمه، غزل زیبا زطوقش
ولی ناباغ، بی نابغه، بُغ کرده بی ناز و نغمه
بنشسته در چوغش، در این کشمیر، بی عشوه، بی کِرشمه
دَماغی پُر دَمَغ، چون چوغا به خود در برگرفته
به چوغ و آلاچیقش، بی رَمَق بی ارمغان
با بال و پر ولی بی بال و پر، بی خبر از هر کجا
چرا؟ چون؛
نظر انداخت، با حسرت به گُنجِ کمگُنجُ گنجایشْ زگنجشک
با چشمی بُهت کرده، گُنجِشکَکِ ما، هِیبتش همچون عقابی
چغوک خوشگل، چغوک کم چِگُل ولی پَژگل
بکرد صدها هوس، بدید خود را اَسیری،
مثال مَحبوسی در این مَحبَس
نفس تنگ شد قفس تنگ شد
نظر با بُغض و نگاری غمباد کرده
بکَرد از یا کریم با شِکوه، صدها گلایه
چرا من اینچنین و او آنچنان
ولی گُنجشکَکِ کَمگُنج و گُنجایش
غافل زحالِ خود، زحالِ این چوغوک نازک بدن
از تَحَیُّر از سر کنجکاوی، زگُنجش
بدید در آن بالا بالاتر از خود، در کنار پنجره
طوطی اورنگ، خوشرنگ و خوشگل
گنجشکَکِ تحت تأثیر زصحنه با آهی از نهادش
نهادی نَهفته اندر میان از مُغاکش.
پَر و بالش شکست، تحت تَأثیر، از این صحنه
فراموشَشْ زشاه و شاه گَردی، دِلَش بُغ کرد، بِشُد شَهنه
بکرد صدها هوس، نفس تنگ شد قفس تنگ شد
بگفت، ای یا کریم چرا من اینچنین و او آنچنان
طوطی گلرخ، خوش نقش و خوش رخ،
مُنْعِمْ زمهراب
طوطی خوشگل، خوش نقش و خوش رخ،
سرخ آب سفیدآب
طوطی زیبا، طوطیا به خود جذب کرده، در سیمای خسرو
طوطیِ طوبا، توبا زتابش، خوش نقش و خوش رو
دورتادور، به گِردَش، خوشگوار و دل نشین
آب و اَرزن ها، از هر مدل با دون های رنگین
ولی محبوس و محروم، زعزت، زآزادی، زپرواز
طوطی مسرور و مشعوف، طوطی زیبا و پُرناز
به ناگه، بدید از پنجره از پشت توری از اندرونی
آن پایینتر، زیباتر از خود، طاووسی بهتر زطوطی
مُؤَثر شد از این صحنه
دلش بشکست و اشکش مثال جوی روان شد
بِکَرد صَدها هَوَس، نفس تنگ شد قفس تنگ شد
با دلی بشکسته رو کرد به آن بالا،
بگفتا ای یاکریم چرا او آنچنان و من اینچنین
طاووس اورنگ، رنگین کمان، رنگین سرشت
پر و بالش زیبا و زینب، فضا را چون بهشت
مشغول خودنمایی و خودستایی بر پائین تر از خود
خودنمایی ها و خودستایی ها می کرد بر کوچک تر از خود
غرق در شادی، آراذیل با بالا بلندی
با ناز و عشوه با بلوندی و لَوندی
گرفتار در این خودنمائی ها و خودستائی ها
به ناگه بدید بالاتر از خود، گروهی از کلاغان
با اَصواتی، پُر شور شیدا، شاد و شادتر از خود
طاووس خودستوده، خودستایشگر، از خودراضی
دلش ریخت و موثر شد، از این صحنه
بگفت ای یاکریم، چرا من اینچنین و او آنچنان
طاووس خوشرنگ، خوش آب و خوشگل
پَر و بالش گِلیم چون گُلی از گیلو گلان
سِپِهر آسمان را، بدید سپاهی از سیاهی
کلاغانی آزاد و شاد، پر قیل و قال و پُرهیاهو
کلاغانی به دور از مرامُ هوهوی طیهو
کلاغانی به دور از مرامِ هُدهُدِ هادیِ حق جو
کلاغانی ناهنجار و آهنگ ساز و ناهم آهنگ
سپیدی صفحه، لوح آسمان را،
چون مَحشری، پُرحَشر و حاشور
مثال مَنشوری پر نَشْر و ناشور
غرق در تماشا بود که طاووس
بدید جلوتر از همه کلاغی یوذی
در تعقیب کبوتر در شکل زاغی
کبوتر پُر جَست و خیز، ملخ در منغار گرفته
کبوتر زیبا، تا کُنْهِ مُغاک، ملخ در منغارگرفته
گریزان از کلاغان، مأمنی را بَهر صَرف روزی
نوش آن ملخ با عِشقَش، بهتر زطاووس، یاکه طوطی
عشقی منتظر، بَغ بَغویش، نَثری مُسَجَّع، صادق
چون صوتی مُصَوَّت خوش صدا، ولی صامت
در تعقیب بودند غارغار کنان سپاهی از سیاهی
که ناگه بدید از آن میان یک سَلّاف کلاغی،
کلاغ قُلَّک صِفَت، بدور از معرفت
بدید در آن بالا، شهابی آتشین
شهابی پر رعد و برق،
قوشی همچو قرقی
صائقه، صائق،
بر بینوا آن کبوتر بی نور و برقی
کلاغ لاشخور و مفت خور، کلاغ پُفیوذِ یوذی
کلاغ نانجیب و بی جُنب و جوشش بهر روزی
تا پَری، از پَرها بِجُنبید آن دزد موزی
بدید پَر و پا کبوتر، آن نگون بخت،
ملخ را با کبوتر پَرپَرکُنان در چنگال قرقی
کلاغان با تعجب با تَحَیُّر با شِگفتی
زسرعت، زچالاکی، از برق و رَعدِ قرقی
بیفتاد اختلاف در آن بالا در آن بین
که تو کَردی، تو بودی که نجنبیدی
زدند برهم، بِشُد بدتر، غارغارکنان آن آهنگ ناهنجار
قرقی تیزچشمِ تیزپرواز و خوشبخت
قرقیِ چابُک، کبوتر روزی و جان سخت
قرقیِ کبوتر به چنگال در برگرفته
جیغ شادی را بر کلاغان، از آسمان می داد سَر
به ناگه بدید سایه ای را بر سر خود
بدید بالاتر از خود، بالاتر زتیغ کوه
عقابی مطمئن، با تُمَأنینه با صلابت در اوج شکوه
قرقی شاد و مسرور، قرقیِ پُر جوغ و جیغ
قرقی مُشرف به هر چوغ و آلاچیغ
مؤَثر شد از این صحنه
کشید آهی از نهادش، آهی پُر سوز و پُر گُداز
غافل از شاهین وجود، شاهین پُرشَهد و شُهود
با شهد شاهانه فراموشش زشاه و شاه گَردی
بگفتا ای یا کریم چرا من اینچنین او آنچنان
عقابِ با وقار و پُر شُکوه و پُرچِگالی
ولی بی جاری ثقیل، زسنگینی، در اوج بی حالی
عقابِ تیز چشمُ با صلابت، با صُلبِ سینه
هِن هِن کنان هِم هِم کنان از عمق سینه
در اوج بود که ناگه
بدید بالاتر از بالا، بالاتر از اوج
گروهی از کرکسان در آن بالا بالاتر از خود
حلقه ای مُدَوَر، گرداگرد به چرخش
عقاب با وقار با صلب سینه
مؤَثر شد از این صحنه
عقاب با وقار با سلب سینه
فراموشش زشاه و شاه گردی
با خود بگفت ای یاکریم
چرا من اینچنین او آنچنان
کرکسان مثال حلقه ای چرخان و گردان
به دنبال لاشه ای در این پایین از آن بالا
بالاتر از اوج، از اوج آسمان
در اوج بودند که ناگه
یکی از کرکسان
بدید زینب چُغوکی، نرم و نازک،
در سپیدستان با گردنی با نقش طوقی
چغوکی نازنین نازک بدن، پایین تر از پایینِ پایش
بنشسته در مأمنِ خود، غرق در اَمن و آسایش
در مُغاک آن چُغاک، بی دغدغه در اوج آرامش
کرکس خسته، بدن سنگین، تحت تأثیر، زصحنه
دماغش شد دَمَغ، با دلی بی باغ کرده
شروع کرد نِق نِق و دلش پُر شد، از گلایه
کرکس بی کاروکس کرکس لاشخور
شروع کرد نق نقو، دلش پر شد از گلایه
نق نق کنان، غرغر کنان،
پر و بالی بر آسمان قفل کرده با دلی غافل
پهن پیکر، آسمان را پَر و بالش همچو حائل
ولی گیتی زمین در زیر بال و پر، به هر ساحل
کرکس نق نقو، کرکس تیز چشم پهن پیکر ولی کور دل
دماغی پُردَمَغ، ناچاق و باد کرده
باغرور و خودبزرگ بینی با تَکَّبُر
بگفت با زُمُختی با کُلُفتی با دلی پُر،
بگفت با نِق نِق و با تیر و طَعنه،
بفرما ای خدا! بفرما یاکریم! بفرما ای با مرام!
چغوکی پوچ و پِچِّک، اینچنین در ناز و نعمت
منِ با این همه هیبت، بَهرِ روزی کنم پرواز تا اوج،
با زور و زحمت
بگفتند و بگفتند و بگفتند
تا به اینکه؛
دلبر، زکَرم به دلبری بَرآمد
ندا آمد برآنها، از سپهر تیزرو،
تک به تک سینه به سینه
از فراز آسمان از سپهرآئینِ اندرونی:
بفرمود؛
صحبتی بهر تصحیح،
زصِحَّت با نصیحت
وضوعی با موعظه،
اِنتِقادی بَهر نَقد
هان، ای های من، تنهای من، زیبای من
آری ای پرنده، آری ای نازنینم
منم آن مرغ حق، منم دادار،
رَمق آری در جسم و در جان تو
راقی بهر روقن، نوری در رونق اَرماق تو
منم دوست، منم جانان، منم جان در تن تو
منم آریا، منم یاور، منم بایار، منم یاردان
منم آریامهر،
منم الله اکبر
منم آن عالی اعلا
منم هورای هورامان،
منم آن سَرو جاویدان
منم آن اَهورا مزدای جاویدان،
منم، آن هورِ خورشید را درخشش
به هر بامداد، به هر بوم و به هر بام
منم از وان و از بان، مثال استیر و استار
در این ایران تو را با مِهر نگهبان
منم آن بانه بان، در این گوی و در این میدان
منم دادارِ دادپَر، منم پَرهنگ، منم آن هادیِ پَرهاد
منم فرهنگ، منم آهنگ، منم پرواز
منم شیرِ در این بیشه، در این وان و در این شیروان
منم رونقْ، روانِ نور، به هر وان و به هر بان
مَأوا و مأمن به هر اِیْوَه به هر ایوان
منم آن فَنُّ و پَن، پَندی در این پِندار
منم آن حیدر کرار، کریم نیک کردار
منم آن هادی حیدر، منم کَرّار پُرتِکرار
میان اَندر میان، منم آن مینوی میناوند
منم آن آقِ اقیانوس، منم قُقْ نوش، منم آغوش
منم آن یان یونسکو، منم یونوش منم یونوس
منم آن علم لَدُنّی منم آن عَلّامه دَهْر
منم شازند منم فارسی منم دینامِ دیناوند
منم آن کَدِّ یمین، کاتولیک و کادیلاک آمدم
همینک، بگشای همیان سینه، ای کودکم
فراخ کن، فرُّخَم! وسیع کن همیان سینه
به پیش آر دستانت
منم! من! دارا و دلدار و دریا دلم
دُرّی بخواه، دریا دلم، به پیش آر هَمیانت
که من همان هانِ هَمیانم ای هُمایون
منم آن دُرّ دریا را طراوت
منم آن دُرّ دریا را درایت
به هر جایی به هر سویی
دُرّ دریا را چون یونیزی
بهر آند یا که کاتد در میانم
بفرما، چه گویی!؟ ای هستی من.
کدام نامرد، پر و بالَت شکسته
چَمِّ من، پَرهای توست ای پرچم من
از ملخ جَستَک های آنان تو دلخوری؟
از اَزل، اَبد در کار است، مَکن تو دلخوری
چقدر خواهی بهر پُر کردن مغ
چقدر خواهی بهر پُر کردن چغ
بفرما، با دستی بر چَشم
کریم روزگار! کریم بامرام!
کریم دلنواز، پُر ناز هستی
بدید و بداد جواب ها با مُجاب، با مُحبت با اُنس و اُلفَت
اتفاق را اِتِّفاگ با گفتگو، در اوج رَحمت با مَوَدَّت با فُتُوَّت
بر تک تک آنها مجالی، آن حبیب و آن دوا و آن داوود
ادویه را دواها بود به هر وادی از پیشداد داوود،
آن دلاور آن هادی حیدر آن حیدر کرّار
شنید از هر طرف نیش و کنایه
بدید از هر طرف گُلانی پُرگِلایه
بدید از هر طرف کمانها با تیر و طَعنه
پرندگان سَلّاف و دیگربین
پرندگان طوطی صفت، بدور از معرفت
زَخمه ها بر جان قلبش می کشیدند
از آن و از این
کریم روزگار،
بگفتا با مُحِبَّت با صَبوری
بگفت، این دلاور، دلدار صاحب دل،
با لطافت، با دلیری، با نرمیِ دل،
چرا با من لجوجی،
مکن خود را کَج و مَعوَج
مگر تو یَعجوج و مَعجوجی
مگر تو در این گیتی، عوجی عَجوجی
مرام و فَرّ تو، مرام پرواز پرستی است ای پرستو
مرام ما تا اَبَد زفرودین تا منتهی فَروَهر، به هر گوهر در هر کُنج و پَستو
پَری ها را پرورش از فَرورش در کُنْهِ هستی است
پر و بال دادمت مرا بنگری در هر کوی و برزن
خوراکی های رنگین، هرطرف، از دان و ارزن
نه آنکه به دنبال روزی، با این فراوانی
در این منقار، در آن منقار، یا به هر غاری
مغرور و نانجیب، بی جنب و جوش،
آراذیل و اوباش بهر روزی، خودرا بگردانی
اَرزَنی را با راهزنی از آن و از این، بستانی
غافل زشاهین وجود، زشاه و شاه گردی
کبوتر یاهردیگری، با نیرنگ یا به زور،
مثال اَراذل یا که اوباش، بِستانی و شادگردی
روشنت کردم تا به خاموشی
دلی را گرم، نه آنکه بسوزانی
نه آنکه غافل شوی از خود، از شاه و شاه گَردی
نه آنکه بنگری با تَکَبُّر در ابعاد هر چغوک یاکه گنجشک
یا که طاووس و طوطی، عقابی یا که کرکس یا قوشی همچو قرقی
پر و بال دادمت با کِرامت با نِجابت تا پَربِجُنبی
پر و بال دادمت تا زغم ها اوج بگیری و نَرنجی
مبادا بِرَنجی و بِرَنجانی ای تُرنجم
دست من پاتی چون پتو، مثل پالتو یا پوتین در آغوش تو
دست من کَدِّ یمین با رَشْح جَبین در کول تو
پر و بالی دادمت بالستیک، خاص و مخصوص
نه آنکه بنگری هر دیگری را با آه و افسوس
آب و باد و خاک و نور را مَفرشی از خُوْدَجم
مُسَخَّر از بهر پروازی مَوّاج تا اوج و اَعْرَجَم
زغم ها از نیازت، نغمه ساز ای نازنینم تا زوج بگیری
سواری از موج بگیری تا اوج بگیری
پریدن را پرورش، بَهر پرواز و فَروَرِش
موج غم ها را از نیازت من برایت
نه بهر بُغ کردن که بهر پُر کردنِ مُغ
عضله را ضلع و اضلاعی به هم عید کردن با عیادت
یا که چَح چَح کردن و دلی را چون دلیران،
در این ایران با مهر و محبت، دلبری کردن
دل ما هم با ناز و نغمه به خود جذب کردن
نیازها را در ره دوست، جاری و ساری
جُفت و جور کردم برایت، تا جُفت بگیری
برو جور شو با جُفتت در این کاشمر، با عِشوه، با کِرشمه
نیازت را زما منظم در نمازت، مُرتب یا به ترتیب، طلب کن از بارگاه و از رحمت ما،
نه از بنده ی غافل، نه از بنده ی جاهل
طلب کن که از جود و از خوان کرم،
نَعَم بشنو، بهر نعمت با دستی برچشم
چقدر خواهی بهر پُر کردن مُغ، بفرما
منم! من! دُرّی بخواه، دارا و دلدار و دریا دلم
گر تو تارم و سودآقلان آمدی در نزد ما ای باسواد،
من سودآبه آمدم، یوتیریت و توراتی از بهر تو
طلب کن که دلداریم و دل ما هم هست تنگ از برایت
نبینم اینچنین دلت را من، پریشان
چرا حیران و سرگردان
بگردان سَر و چشمت، زگِرداگِرد
نظر کن از اندرونی، بر این پایین و آن بالا
نَعَم گفتم، نِعَم دادم، شکر نعمت را بجای آور
الهی شُکر را با پَر و بالت بهر پروازی بجای آور
نه با شِکوه، شکایت، با هزاران تیر و طعنه
با این همه پر و بال، که دادم از برایت
نهادم بر شانه هایم بر صَدر مَصْطَفه، تا پَر بگیری
تو را چون آن مُصطفی، انرژی، از منِ اَبطر بگیری
بلند شو حرکتی کن، پَرِّشی کن، ناشُکری نکن
بلند شو خستگی رو خسته کن
بلند شو ساختنی آغاز کن
بلند شو زندگی رو ساز کن
بلندشو تا باهم عزم و بزمی به راه اندازیم
بلند شو تا باهم طرحی نو در اندازیم
ای ابرو کمان ای گل گیلو گلان ای خوشگلم
با خلیلی از ابراهیم وجودم
ابری را از برایت، بهر تو
آب و آتش را به جان هم انداخته ام
نوری روان و آتشین، به جانت انداخته ام
تا گل پدیدار کنم
ای گل گیلو گلان
منم که آتش به جانت انداخته ام
هر شیئی را بهر عیشت با تشعشع از شعاعم
تا معاشی در معیشت از برایت با عشق خلق کردم
ببین آن طیهوی طاهر
ببین آن هوهوی طیهو
ببین هر طرف، پر از هیاهو
ببین آن هدهد، هادیِ حق جو
چطور بنشسته باجفتش، بر سرجو
عیش و نوشابی، شِکَر شیرین بر سر جو
ببین آن رند رندانه، نمک را نم نمک
شُکْر ما را، کاری شَکَر شیرین
شهد ما را آن چنان نوشین
با آن فرهاد دلدار
با آن دلبر شیرین
دلاور که پرهیز جوید ز جُفتش
بماند تهی، تَهفه را اندر نَهفتش
برو خوش باش که خوش باشد خوشی ما در خوش بودن تو
برو خوش باش و خوش باش به خوش بودن ما
برو خوش باش و خوش کن، دلی زخوش بودن ما
بپر ای نازنیم، بپر زیبای من
بپر ای های من، بپر، یو هوی من
بپر تا من ببینم، پرواز مرغ عشقم
بپر ای مینوی مینا، بپر مرغ مینایم
بپر ای دانه ی دانا بپر ای دانا توانایم
بپر تا نرفته بهار سرو و سوسن و سنبل
بِپر تا نَپَّرید، گُل گیلو گُلان از سر جو
برو از سَمت من در بر بگیر، او را
برو وان باش و بان باش، مرغ عشقم را
برو با جُفتت جور شو
آن منتظر، آن چغوک در چوغ بُغ کرده
تا کنم گرم، گرما گرم، آغوش سرد تو
برو، پَر باش و بال باش، تا بر تو ببالم
بپَّر ای مرغ غمگینم
برو با جهد و تقوا از برای آن مرغ رنگینم
نه اینکه با این همه نعمت، که دادم از برایت
از ناله ی تو، چون آن ولاالضالینم
با بُغْضُ و غیض و غَضَب، من هم بنالم
پر و بالت، پر و بالِ جهد و تقواست، ای طوق من
تو را چون کفتری، فاکتور گرفتم، با منطقم
ای انتگرال وجود ای طغرلم ای طیر من ای طایرم
شدی خانه ی کار یا که فَکْتور، شدی جان جهان
بِپَّر ای چَزِّ من، چَذّابه ام، ای شاز من
بپر ای هاله ام، مُحَوِّل آمدم احسن الحالی بهر تو
بپر ای شمع عشقم، چُغوکم ای چوغایم
طوقت طوق بندگی ماست ای طوقایم
تو را چون عقربه در ساعتی، قیدم را مُقَیَّد
تو را چرخان و گردان وجداناً به گردم، قید کردم
چمِّ من، پرهای توست ای پرچم من
خودم هستم معاشت بهر عیشت در معیشت
به هر جایی به هر سویی هر کناری را در کنارت،
دست من در کار است در کُنهِ جانت
بِپَر، بال و پَرَم، بپر تا بر تو ببالم جان دلم
بپر ای هوهوی من، طیهوی من، یوهوی من
هستم برایت ای هستی من
مبادا برنجی و برنجانی ای ترنجم
چرا بازهم پریشان، چرا حیران و سرگردان
مگر نیستم، مگر من را نداری اندرون کُنْهِ جانت
من که هستم همیشه از برایت، در دل و جانت
منم امید تو منم یومای تو بگو بامن؛
الهی و رَبّی من لی غَیرُک
مگر نمی دانی پروانه ها از شعله ها پروا ندارند
برو بی پروا، پر وا کن، پروانه ام
بهر عیشت من شمعم و تو پروانه ام
یا تو شمع و من پروانه ام
بیا به دور هم بگردیم، دورت بگردم ای جان من
به هر کوی و برزن از برایت جانانه ام
آب و آتش را به جان هم، از برایت انداخته ام
برو بالا، بالاتر از بالا، بَپَر از خُوْدَجَم
تا شوی چون آن خدیجه
مصطفی را مستفیض از خودَجم
پَرِّش را پرورش با فَرورش، با جَخْتِنَت
فرش و عرشم را بهر پروازت من پرورش
من آن بالا، بالاتر از بالا، معراج را رَجعَتی تا اَعْرَجَم
بَپَر جانم، بَپَر آرام جانم، بَپَر، دردت به جانم
بپر ای لیلای من،
منم مجنون تو
منم عجین در جان تو
لب نگشوده بگو الله الله لا اله الا الله
تا ببینی مرا در اندرون جان تو
منم روانت را رونقِ نوری بهر تو
بپر تا هفتاد و هشتاد آسمان را،
چون گلستانی، با بادصبایم نفحه ای
گل آرا در زیر بال و پَر، جَنَّتی را نَفْح تو
در زیر بال و پَر در زیر پایت
هر صبح و هر سحر
با باد صبایم
در زیر بالت
من بیارایم

کتاب جمهور ( به انگلیسی: Republic ) که در فارسی با نام جمهوریت نیز شهرت دارد اثر سترگ فلسفی افلاطون است که از مشهورترین و تأثیرگذارترین متون کلاسیک فلسفه سیاسی در غرب به شمار می آید. کتاب شامل ۱۰ نمایشنامه به صورت گفتگو میان سقراط و افراد دیگر است و در آن به مسایلی از قبیل عدالت، نوع حکومت و حقیقت پرداخته شده است.
...
[مشاهده متن کامل]

مباحثه در خانه ای واقع در نزدیکی دروازه پیرائوس شهر آتن صورت می گیرد. صاحب خانه پیرمردی ثروتمند و آریستوکرات به نام کفالوس است. در میان جمع علاوه بر سقراط، پولمارخوس پسر کفالوس، گلاوکن و آدیمانتوس برادران افلاطون، و تراسیماخوس سوفسطایی نیز حضور دارند.
جمهوری با توصیف کفالوس از سن پیری آغاز می شود. او می گوید در سن پیری انسان از هیجان های جوانی رهایی می یابد و همچون برده ای است که از بند شهوات آزاد شده است. حال روحی هرکس در سن پیری به این بستگی دارد که ایام عمر را چگونه گذرانده است.
انسان در ایام پیری زندگی خود را مرور می کند. اگر بد زندگی کرده و کارهای ظالمانه کرده باشد، به تشویش می افتد؛ ولی آنکه در گذشتهٔ خود عملی ظالمانه نیابد، آرامش خود را باز می یابد و امید یار او می شود. البته اگر کسی در ایام پیری از تمکن مالی برخوردار باشد، راحت تر و بهتر زندگی را می گذراند.
سقراط از کفالوس می پرسد: «بزرگترین خوشی و نیکی که از ثروت به تو رسیده است چیست؟»
کفالوس می گوید که ثروت بیش تر از آن جهت خوب است که او را سخی و شریف و عادل بار می آورد. ثروت آدمی را بازمی دارد از اینکه عملی خلاف عدالت انجام دهد یا مدیون دیگری باشد، امّا «نه خردمند اگر تنگدست باشد رنج پیری را به آسانی می تواند تحمل کند، و نه بی خرد هر چند توانگر باشد آرامشی در درون خود می یابد. » پس تنها مردمان عدالت پیشه و درستکار از ثروتی که اندوخته اند، سود می برند.
سقراط از کفالوس می پرسد که مقصودش از عدالت چیست و بدین ترتیب مباحثه جهت فلسفی می گیرد. کفالوس عدالت را «درستکاری و پس دادن مال غیر» تعریف می کند، و سقراط می گوید اگر کسی مالی را در حال سلامتی از کسی بگیرد و آن را در حال جنون به او پس بدهد؛ آیا عادلانه رفتار کرده است؟ کفالوس ایراد را می پذیرد و از بحث کناره می گیرد و ادامه آن را به فرزند خود پولمارخوس واگذار می کند تا به گفتهٔ طنزآمیز سقراط در بحث نیز وارث پدر باشد.
پولمارخوس نخست از قول سیمونیدس شاعر می گوید «عدالت این است که آدمی دِینی را که به هر کسی دارد، ادا کند. » به این تعریف همان انتقاد قبلی وارد می شود. پس از چندبار انتقاد و تعدیل، پولمارخوس می گوید «عدالت آن است که به دوستان، نیکی کنیم و به دشمنان، بدی کنیم. » سقراط بازمی گوید «کار عادل این نیست که به کسی، خواه دوست باشد و خواه دشمن، بدی و زیان برساند؛ بلکه این کار، کار ستمگران است»

جمهورجمهورجمهورجمهورجمهور
منابع• https://fa.wikipedia.org/wiki/جمهور
چم واژه جمهور میشه توده ریگ ما بسیار واژگان بهتر رو داریم در پارسی و پهلوی
جمهور ( به لاتین: De re publica؛ به این جا مراجعه کنید ) گفتگوی سیسرون دربارهٔ سیاست روم است که در شش کتاب بین سال های ۵۴ و ۵۱ قبل از میلاد نوشته شده است. این اثر به صورت کامل باقی نمانده و قطعات زیادی از آن از بین رفته است. بخش های باقی مانده از گزیده هایی از آثار بعدی که از یک پالمپسست کشف شده در سال ۱۸۱۹ استخراج شده اند. سیسرون از این اثر برای توضیح نظریه قانون اساسی رومی استفاده می کند. این اثر که به تقلید از جمهور افلاطون نوشته شده است، به شکل گفتگوی سقراطی است که در آن اسکیپیو امیلیانوس نقش پیرمردی خردمند را بازی می کند.
...
[مشاهده متن کامل]

این گفتگو به بررسی نوع حکومتی می پردازد که از زمان پادشاهان در روم ایجاد شده بود و کسانی چون ژولیوس سزار با آن به چالش کشیده شدند. در این اثر تدوین قانون اساسی توضیح داده شده است و سیسرون انواع مختلف قانون اساسی و نقش هایی که شهروندان در حکومت ایفا می کنند را بررسی می کند.
نسخه لاتین عنوان این اثر در دو نسخه با نام های De re publica و De Republica ارائه شده است، اما بسته به منبع، ترجمه عنوان این اثر بیش تر بر اساس انتخاب مترجم است:
ترجمه عبارت «res publica» ( که در ترجمه عنوان این مقاله آمده است ) بسیار دشوار است. مترادف انگلیسی مدرن آن، republic، ( همچنین اصطلاحات مشابه در زبان های دیگر ) معانی کاملاً متفاوتی از معنای اصلی لاتین ( res publica = به معنای واقعی کلمه «مسئله عمومی» ) به دست آورده است و مفهوم این اصطلاح را مشکل ساز می کند. به دلیل مشکلاتی که در ترجمه عنوان پیش می آید، توافق کلی در مورد بهترین روش برای حفظ معنای لاتین آن وجود ندارد. ذکر این نکته مفید است که سیسرون به طور قطع در هنگام نام گذاری گفتگوی خود، عنوان گفتگوی مشهور افلاطون، یعنی «جمهور» ( به یونانی: Πολιτεία, Politeia ) را در نظر داشته است. در حالی که گفتگوی افلاطون با عنوان جمهور ترجمه می شود، politeia بیشتر به معنای «قانون اساسی»، «رژیم» یا «تشکیلات» ترجمه می شود و دلیل نامیدن این گفتگو با عنوان جمهور را می توان به خود رساله در زبان لاتین و رفتار سیسرون نسبت داد.
سیسرون جمهور را با دقت ویرایش کرد تا به سبکی عالی دست یابد. او از عبارات باستانی در این رساله استفاده کرد، و از یک جنبش خاص در ادبیات لاتین بهره نبرد. علت آن، نوشتن جمهور در زمان گذشته و بحث در مورد مسائل تاریخی و حقوقی با زبان گذشتگان بود. آثار متأخر او حاوی کلمات باستانی کمتری است. کلمات باستانی در جمهور به طور نامنظمی توزیع شده اند. در میان مجلدات باقی مانده، واژه های متعدد منسوخ در کتاب دوم که به موضوعات تاریخی اختصاص داده شده است، در مقایسه با کتاب اول که در آن مسائل نظری مورد بحث قرار می گیرد، دو برابر بیش تر است. سیسرون سعی کرد با تغییر جنبه ای از زبان گفتاری عصر اسکیپیونیک از شرکت کنندگان در گفتگو تقلید کند. این رساله از منظر سبک شناختی ویژگی های دیگری نیز دارد: تعداد زیادی از عناصر زبانی در مقایسه با سایر آثار فلسفی و عناصر دستور زبان باستانی، هنوز در زبان رسمی استفاده می شوند، اما در سخنرانی های عمومی کاملاً منسوخ شده اند.

جمهورجمهور
منابع• https://fa.wikipedia.org/wiki/جمهور_(سیسرون)
گمهور
این واژه ایرانی است .
جمهور= جم هور، جئم هور، جئم خور، جم خورشیدان، جم خورشیدپرستان،
جم میترایک، همگی، همه، توده، مردمان، همگان، کشور، جَنَپَد، جَنپاد، فراویر،
آپور
برگرفته از فرهنگ نامه ( ( چیلو ) ) .
اسل شناسی واژگان فارسی از ( ( زبان روزمره ) ) و ( ( زبان سازی دیرینه و نو ) ) .
...
[مشاهده متن کامل]

نویسنده: امیرمسعودمسعودی مسعودلشکر نجم آبادی.
#آسانیک گری
راهنمای بهره برداری و اسفایده.
ساختار نوشته شدن برابری واژه ها:
اسل= ساختگی= اسل های دیگر

☑️اصلاحیه:
🔶جمهور یعنی همه مردم
📚شرح منطق مظفر، جلد دوم، صفحه ۲۵۴، علی محمدی خراسانی.
عزیزم این واژه عربی این
عربها این واژه را از میترایان آریایی گرفتند، نه تنها عربها بلکه یونانیها نیز همینگونه از میترایان گرفتند
ما دو تمدن آریایی داشتیم زردتشتی پادشاهی سکولار دموکرات موروثی و جمهوری گزینشی میترایی، میترایان با زردتشتیان یک کتاب مشترک با اندک ناهمسانی ها بوده نمونش همین گونه فرمانروایی اهورا پرستان پادشاهی موروثی و میترایان جمهوری انتخاباتی و یا گزینشی
...
[مشاهده متن کامل]

جمهور از دو واژه پارسی پدیدار شده
جم یا جَم به چم جمع و هور که هور ریشه بنیادین خور یا خورشید است، به ماناک جمع خورشیدان یا جمع خورشیدپرستان میترایی،
جمهور صد در صد پارسی و از زبان پارسی به عربی رفته، دموکراسی یونان را نیز پیامبر چندم میترایی با دوازده یارش که به یونان رفته بودند دموکراسی و جمهوری را به یونانیان آموختند،

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
آپور ( کردی: آپوره )
کومار ( کردی )
فَراویر ( اوستایی: فْراویرَ )
جَنپاد ( سنسکریت: جَنَپَدَ )

بپرس