جلوه : جلوه یعنی : زیبایی ، جاذبه.
جلوه : نمودن خود به کسی ، خود را نشان دادن ، آشکار ساختن ، ظهور ، دلربایی کردن، آشکار ساختن زیبایی ، خودنمایی.
چهره
تو دانی در این چرخ گردون چه هستی
تو جلوه آنی که میپرستی
پارسی فرهوشان پارسی آینه عشق و دل دادگی
زه هر کلامشان جلوه یار و فرزانگی
جلوه به سنگسری نمود ( nemod ) روخ ( rogh )
صحنه
برخی جاها پارسیش میشه نشان
برآیند
Lustre
نمود پیدا کردن دیده شدن در معرض دید قرار گرفتن تابلو شدن نشانه
هوالعلیم
جلوه : به منصه ظهور رسیده ، نمایان ، تابان ، شکوه و جلال ، فرّ و حشمت ، زیبائی ویژه ، اُبُهَّت ، عظمت ، وقار ، هیمنه ، تابش ، درخشش. . .
نشان دادن
زیبایی
خودنمایی
تک تک واژه هایی که فکر می کنیم اربی ست باید دوباره در زبان های ایرانی، هندواروپایی و هندوایرانی مانند اوستایی، سنسکریت، پارسی پهلوی و. . . ریشه یابی شوند
جلوه تخلص فربود شکوهی شاعر معاصر ( زایش 1348 - درگذشت؟ ) کشورمان است. وی زاده شهرستان آستانه اشرفیه یکی از مناطق استان گیلان در شمال کشور ایران است. وی از کودکی به غزل علاقه فراوانی داشت و برای خود زمزمه هایی می کرد. در سال 1371 ه. خ وی پس از درگذشت استاد شهریار نخستین غزلش را با آغازینه "درود از من ترا ای شهریار مُلک جان اینک - زبان در کام بودم تا تو بودی نغمه خوان اینک" سرود و به نخستین کنگره بزرگداشت شهریار فرستاد. وی در این غزل با "فانی گیلانی" تخلص کرد.
... [مشاهده متن کامل]
پس از مشرف شدن بر مزار خواجه حافظ شیرازی از او مدد خواست تا تخلص بهتری بگزیند.
پس از بازگشت از شیراز در عالم دوستی در خواب دید خواجه را و غزلی عنایت فرمود و گفت که برو این غزل را به فلانی ( شکوهی ) بده!
از خواب که بر می خیزد غزل را یادداشت می کند. در بیت پایانی غزل خواجه فرموده بودند: پیغام حافظ این بود تا از غمش نسوزی - جلوه به جلوه گاهت جلوه نمی نماید.
خواجه در این بیت سه بار واژه "جلوه" را آورده بودند. فربود شکوهی نیز تخلص "جلوه" را زان پس اختیار کردند و همه غزلهایش را با این نام امضا می کنند.
از وی کتابی با نام " جلوه شوق" که گزیده ای از غزلیاتش است از سوی موسسه هنری اردی بهشت در سال 1387 به چاپ رسیده است.
یکی از غزلیاتش را در ادامه می آوریم:
شور دگر
وقت آن است به میخانه قدح در گیریم - - - - - تا میی مانده لبی از لب ساغر گیریم
خوش برآنیم نظر در ره جانان هر دم - - - - - تا که از خاطر رندان مددی بر گیریم
ای بت چشم چو بادام مزن تیر بلا - - - - - ما اسیر سر زلفیم نه لشکر گیریم
کرده ام توبه که از کوی تو باز آیم باز - - - - - طالع بخت من آن است که از سر گیریم
گر به شطرنج جفا از همه کس دربازیم - - - - - به ادب نیست اگر خرده به داور گیریم
پیر ما گفت به راز از سر دین ما را دوش: - - - - - لطف او برتر از آن است که با زر گیریم
به نوای خوش آن دف که زند پنجه او - - - - - جان روان می شود از تن پی او پَر گیریم
به هوای سر کویش برسیم از سر مِهر - - - - - خوش در آن زلف خَم اندر خَمش اندر گیریم
صوفی از آینه صاف به جامم بنگر - - - - - تا در آن جلوه ز می شور دگر بر گیریم
جلوه ( فربود شکوهی )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)