تمام کردن


    complete
    conclude
    consummate
    do
    end
    finalize
    finish
    round
    spend
    exhaust
    vi. to expire
    to die

فارسی به انگلیسی

تمام کردن باشتاب
dispatch

تمام کردن یک دوره در دانشگاه
graduate

مترادف ها

finish (فعل)
موقوف کردن، ب انتها رسیدن، تمام کردن، سپری شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، پایان یافتن، تمام شدن، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن

attain (فعل)
دست یافتن، رسیدن، نائل شدن، بدست اوردن، زدن، رسیدن به، تمام کردن

fulfill (فعل)
انجام دادن، واقعیت دادن، عملی کردن، تمام کردن، تکمیل کردن، براوردن

process (فعل)
به انجام رساندن، تهیه کردن، تمام کردن، پردازش کردن، مراحلی را طی کردن

end (فعل)
ب انتها رسیدن، تمام کردن، خاتمه یافتن، به انتها رسیدن، خاتمه دادن، بپایان رساندن، ختم کردن، پایان یافتن، تمام شدن، بپایان رسیدن، منتج شدن

wrap up (فعل)
به نتیجه رسیدن، تمام کردن

exhaust (فعل)
تمام کردن، خسته کردن، سپری کردن، تهی کردن، با دقت به کردن، نیروی چیزی را گرفتن، از پای در اوردن

integrate (فعل)
درست کردن، یکی کردن، تمام کردن، کامل کردن، تابعه اولیه چیزی را گرفتن

fiddle away (فعل)
تمام کردن، خرد خرد تمام کردن، تحلیل بردن

polish off (فعل)
تمام کردن، از جلو کسی درامدن

پیشنهاد کاربران

اختتام
🇮🇷 کارواژه ی برنهاده: پایان دادن 🇮🇷
معنی مجازی فوت کردن
تکمیل. . . . .
- کار یک باره کردن ؛ کار را تمام کردن. کاری را چاره کردن. یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را :
هر آن کس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت [ طاقدیس ] چیزی همی برفزود
مرآن را سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یک باره کرد.
قال کار را کندن
اتمام

بپرس