تعمق کردن


    cogitate
    deliberate
    meditate
    ponder
    reflect
    ruminate

مترادف ها

consider (فعل)
فرض کردن، سنجیدن، رسیدگی کردن، مطرح کردن، تفکر کردن، ملاحظه کردن، تعمق کردن

deliberate (فعل)
سنجیدن، اندیشه کردن، تعمق کردن، کنکاش کردن، تعمد کردن

think over (فعل)
سنگین کردن، تعمق کردن

ponder (فعل)
سنجیدن، اندیشه کردن، تفکر کردن، تعمق کردن

perpend (فعل)
توجه کردن، تعمق کردن، دقیق بودن

turn over (فعل)
وارونه کردن، تعمق کردن، ورق زدن، غلتاندن، برگرداندن

پیشنهاد کاربران

وادیدن . [ دی دَ ] ( مص مرکب ) دوباره دیدن . ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . باز نگریستن . ( ناظم الاطباء ) . تجدید نظر کردن . ( یادداشتهای مؤلف ) . || دیگر باره دیدن کردن . بازدیدن کردن :
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم زین غافل
...
[مشاهده متن کامل]

که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد.
صائب ( آنندراج ، از بهار عجم و فرهنگ ترکتازان ) .
رجوع به بازدیدن و دیدن شود. || سرکشی کردن در کار. ( از آنندراج ) . سرکشی کردن . بازرسی کردن . || ژرف دیدن در کار است . ( آنندراج ) . نیک دیدن . به دقت دیدن . ( یادداشت مؤلف ) . دقت کردن . توجه کردن . تعمق کردن :
بسا قفلا که بندش ناپدید است
چو وابینی نه قفل است آن کلید است .
نظامی .
چونکه وادیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود.
مولوی .
بسا کس که پیش تو معذور نیست
چو وابینی از مصلحت دور نیست .
سعدی ( بوستان ) .
غمناک نباید بود از طعن حسود ایدل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد.
حافظ ( دیوان چ قزوینی - غنی ، ص 109 ) .
|| نگریستن و به مجاز اعتنا کردن . ( ناظم الاطباء ) . دیدن :
صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند.
خاقانی .
دل آن به کو بدان کس وانبیند
که در سگ بیند و در ما نبیند.
نظامی .
رجوع به نگریستن و دیدن شود.
- وادیدن چیزی از چیزی ؛ تشخیص دادن آن :
چونکه تو ینظر بنوراﷲ بدی
نیکویی را واندیدی از بدی .
مولوی .
رجوع به بازدانستن و وادانستن شود.

ژرف نگریستن . [ ژَ ن ِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) تعمق کردن . دقت کردن . بتعمق نگاه کردن . ژرف نگری . ژرف بینی . دقیق شدن در کاری :
بگفتم همه گفتنی سربسر
تو ژرف اندر این پندنامه نگر.
دقیقی .

...
[مشاهده متن کامل]

اگر داد بیند بر این کار ما
یکی بنگرد ژرف سالار ما.
فردوسی .
ولیکن بدین رای هشیار من
یکی بنگرد ژرف سالار من .
فردوسی .
برمز این مرا گفت آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر.
فرخی .
زی هر گلی که ژرف بدو در تو بنگری
گوئی که زر دارد یک پاره در میان .
منوچهری .
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
در اینها به چشم دلت ژرف بنگر
که این را به چشم سرت دید نتوان .
ناصرخسرو.

توی کوک کسی یا چیزی رفتن ؛ او را انتقاد کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . درباره ٔ کسی یا چیزی دقت کردن و او را تحت نظر قراردادن یا درباره اش به تفکر و تعمق پرداختن. ( فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ) .
نظر کردن: تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند. ( سندبادنامه ص 3 ) .
دگر باره چو شیرین دیده برکرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد.
نظامی.

بپرس