تشخیص دادن


    discern
    discriminate
    distinguish
    find
    know
    place
    tell
    diagnostic
    to distinguish
    to determine
    to diagnose

فارسی به انگلیسی

تشخیص دادن از هم
differentiate

تشخیص دادن بیماری
diagnose

مترادف ها

tell (فعل)
نقل کردن، گفتن، تشخیص دادن، فاش کردن، بیان کردن، تعریف کردن

recognize (فعل)
به رسمیت شناختن، تصدیق کردن، تشخیص دادن، شناختن، باز شناختن

find (فعل)
پیدا کردن، تشخیص دادن، کشف کردن، یافتن، جستن

judge (فعل)
داوری کردن، قضاوت کردن، تشخیص دادن، حکم دادن، محاکمه کردن

prognosticate (فعل)
پیش بینی کردن، تشخیص دادن

assess (فعل)
تعیین کردن، تقویم کردن، تشخیص دادن، بستن، مالیات بستن بر، جریمه کردن، بر اورد کردن

distinguish (فعل)
فرو نشاندن، تشخیص دادن، دیدن، مشخص کردن، تمیز دادن، وجه تمایز قائل شدن، تمبز دادن، دیفرانسیل گرفتن، مشهور کردن

diagnose (فعل)
تشخیص دادن، برشناخت کردن

discern (فعل)
درک کردن، تشخیص دادن، فهمیدن، تمیز دادن

descry (فعل)
تشخیص دادن، فاش کردن، دیدن

individualize (فعل)
تشخیص دادن، تمیز دادن، از دیگران جدا کردن، بصورت فردی در اوردن، حالت ویژه دادن، منفرد ذکر کردن، تک کردن

espy (فعل)
تشخیص دادن، جاسوس بودن، جاسوسی کردن، بازرسی کردن، دیده بانی کردن

پیشنهاد کاربران

دانستن
وادیدن چیزی از چیزی ؛ تشخیص دادن آن :
چونکه تو ینظر بنوراﷲ بدی
نیکویی را واندیدی از بدی .
مولوی .
Recognize

بپرس