تحمیل کردن


    compel
    dictate
    enforce
    exact
    impose
    load
    obtrude
    saddle
    superimpose
    tax
    thrust
    stick
    to impose

فارسی به انگلیسی

تحمیل کردن با زرنگی
foist

تحمیل کردن خود
intrude

تحمیل کردن درد و زحمت
inflict

تحمیل کردن شرایط
rack

تحمیل کردن ضربه
absorb

تحمیل کردن عقاید خود
intrude

مترادف ها

burden (فعل)
بار کردن، تحمیل کردن، سنگین بار کردن

task (فعل)
تهمت زدن، تحمیل کردن، زیاد خسته کردن، بکاری گماشتن

put on (فعل)
انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن

impose (فعل)
مالیات بستن بر، تحمیل کردن، گرانبار کردن، اعمال نفوذ کردن

inflict (فعل)
ضربت زدن، تحمیل کردن، ضربت وارد اوردن

protrude (فعل)
تحمیل کردن، خارج شدن، جلو امده بودن، پیش امدن، برامدگی داشتن

constrain (فعل)
تحمیل کردن، بزور و فشار وادار کردن

horn in (فعل)
تحمیل کردن، فرو کردن

saddle (فعل)
تحمیل کردن، پالان زدن، زین کردن

پیشنهاد کاربران

زور کردن
دیکته کردن
سربار،
تحمیل کردن = سربار کردن،
تحمیل شدن = سربار شدن،
آمریکا همیشه بر کشورهای مخالف با خودش، تحریمهایی را تحمیل می کند.
آمریکا همیشه بر کشورهای ناهمسو با خودش، راهبَستهایی را سربار می کند.
چیزی را به اجبار بر گردن کسی گذاشتن
عا ) قالب کردن، زورچپان کردن
مجبور کردن

بپرس