بیرون رفتن ؛خارج شدن. ( یادداشت مؤلف ) : جلابزبن. . . . با حنظلةبن ثعلبه. . . به مبارزت بیرون رفت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 106 ) .
- || قضای حاجت کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
بیرونش کردن. پوزشش را خواستند. بخششش را خواستند. کنارش گذاشتند. رد ش کردند. رد شد . روانه اش نمودند. تاراندندش. دست به سرش کردند. هو شد. دواندندش.
بیرون کشیدن از جائی ؛ خود و گروهی را از آنجای بجای دیگر بردن. ( یادداشت مؤلف ) . خارج کردن و خارج شدن. بیرون رفتن و بیرون بردن :
شهنشه چو از گنگ بیرون کشید
سپه را ز تنگی بهامون کشید.
فردوسی.
سپه را ز بغداد بیرون کشید
سراپرده نو به هامون کشید.
فردوسی.
بیرون زدن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) برون زدن. برزدن. خارج شدن.
- بیرون زدن سر ؛ برآوردن. طلوع کردن :
چون کشتی پرآتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن.
عسجدی.
- بدرگشتن ؛ بیرون رفتن :
بتنگی دل ، غم نگردد بدر
برین نیست پیکار با دادگر.
فردوسی.
- بدرشدن ؛ بیرون رفتن. بدررفتن.
- امثال :
با شیر اندرون شد و با جان بدرشود
( عشق تو در درونم و مهر تو در دلم ) .
سعیدا ( از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 364 ) .
Go outside