بی یار ؛ بی نظیر، بی قرین :
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.
فردوسی.
بی معین. [ م ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی معین ) بی یار و یاور. ( ناظم الاطباء ) :
آسمان بی معین احمد او
اختران را قِران نخواهد داد.
خاقانی.
و رجوع به معین شود.
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
بی زوار
بی ظهیر. [ ظَ ] ( ص مرکب ) بی یار و یاور. بی پشتیبان : سلطان عزم غزنه کرد و هیبت رایت او دوردست افتاد. امیر ابوالفوارس بی ظهیر و مجیر بماند. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 391 ) . رجوع به ظهیر شود.