بی شک ؛ بدون تردید. بدون شک. بطور قطع و یقین. یقیناً : حور بهشتی گرش ببیند بی شک حفره زند تا زمین بیارد آهون. رودکی. هر کس به شبی صد ره عمرش نه همی خواهد بی شک به برایزد باشَدْش گرفتاری. ... [مشاهده متن کامل]
منوچهری. هر آنک بزاید بی شک بمیرد. ( از قابوسنامه ) . یوز و باز سخن و نکته م را بی شک دل دانای سخن پیشه شکارستی. ناصرخسرو. او را اگر شناخته ای بی شک دانسته ای ز مولا مولا را. ناصرخسرو. گل نخواهد چید بی شک باغبان ور بچیند خود فروریزد ز بار. سعدی. عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید کاو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری. سعدی. من فتنه زمانم وآن دوستان که داری بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت. سعدی. چو بی شک نوشته ست بر سر هلاک به دست دلارام خوشتر هلاک. ( بوستان ) . خر که کمتر نهند بر وی بار بی شک آسوده تر کند رفتار. ( گلستان ) . و رجوع به ماده بی شک شود.
بی شک 😎
بی گمان
بی ریب. [ رَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ریب ) بی شک. بی شبهه. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ریب شود.
بی مگر. [ م َ گ َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ( از: بی مگر ) بی تردید. بی دودلی. بیشک. بطور قطع. بیقین : گفتم مقام عاقله نفس است بی گمان گفتا مقام نفس حیاتست بی مگر. ناصرخسرو. رجوع به مگر شود.