بی دلیل

/bidalil/

    causeless
    groundless
    unduly
    unjustified
    unprovoked
    unwarranted
    wanton

مترادف ها

unreasonable (صفت)
نامعقول، بی خرد، غیر معقول، نابخرد، غیر عاقلانه، ناحق، بی دلیل، زورگو، ناحساب

uncaused (صفت)
بی سبب، بی دلیل، بدون علت معین

reasonless (صفت)
بی دلیل

پیشنهاد کاربران

بی وجه . [ وَج ْه ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل : و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه و ناصواب افتد. ( تاریخ رشیدی ) . رجوع به وجه شود.
خیره خیره. [ رَ / رِ رَ / رِ ] ( ق مرکب ) بیهوده. بی جهت. بی تقریب. بی دلیل بی علت :
ای کرده خیره خیره ترا حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی.
ناصرخسرو.
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگرخسته شود
دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید.
...
[مشاهده متن کامل]

ناصرخسرو.
خیرزاد تو است در طلبش
خیره خیره چرا کنی تأخیر.
ناصرخسرو.
ور جهان پر شداز مگس منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ.
ناصرخسرو.
|| ( ص مرکب ) پررو. خیره سر. جسور. شوخ چشم. خیره خیر. || شوخ شوخ. خیره خیر. || تیره و تاریک. خیره خیر.

ازخیره ؛ بیهوده. بیخودی. بی علتی :
خنده هرزه مایه جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره.
سنائی.
بخیره ؛ برخیره. بی علت. بی جهت. بی سبب :
...
[مشاهده متن کامل]

تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.
فردوسی.
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه.
فردوسی.
چند دهی وعده دروغ همی چند
چند فروشی بخیره با من سروا.
اورمزدی.
ور چه از مردمان بآزارند
مردمانرا بخیره نازارند.
ناصرخسرو.
به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای
مرا بخیره بیک دستگونه برمگرای.
سوزنی.
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرابست.
سعدی.
دلم وصال تو می جست و عقل می گفتش
بخیره کشتی برخشک تا به کی رانی.
ابن یمین.
برخیره ؛ بی علت. بی سبب. بیهوده. بیخود. بی جهت : و دیوارآن ببلندی چنان بود که هیچ مخلوق آنجا برنتوانست رفتن پس موسی متحیر شد آنجا با آن سپاه درماندند و ندانستند که چه کنند. . . پس موسی خویش را گفت چه حیلت سازیم که برخیره بازنتوانیم گشتن منادی فرمود و گفت کیست از شما که بر آن دیوار برتواند رفتن. ( ترجمه تفسیر طبری بلعمی ) .
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره برخیره این تاج و گاه.
فردوسی.
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر
من نه بر خیره ایدر آمده ام
مر مرا بخت ره نمود ایدر.
فرخی.
سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم. . . یکدیگر را ناچیز می کنند و برخیره می کشند و میخورند. ( تاریخ بیهقی ) .
ای که برخیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بوده ست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
این چرخ بکام من نمی گردد
برخیره سخن همی چه گردانم.
مسعودسعد.
واﷲ که چو گرگ یوسفم واﷲ
برخیره همی نهند بهتانم.
مسعودسعد.
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بری تو برخیره.
سنائی.

برهرزه ؛ هرزه . به بیهودگی . بی سبب . بی دلیل . بی جهت : خود را برهرزه مکش و سر خود به باد مده . ( تاریخ بلعمی ) .
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ برهرزه نافرید حکیم .
سنائی .
- به هرزه ؛ برهرزه . به بیهودگی . بیهوده . بی سبب . بی دلیل . بی جهت :
...
[مشاهده متن کامل]

به هرزه ز دل دور کن خشم و کین
جهان رابه چشم جوانی ببین .
فردوسی .
به هرزه درسر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد.
سعدی .
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی .
سعدی .
بر بد و نیک چون نیَم قادر
پس دل از غم به هرزه فرسودم .
ابن یمین .
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش .
حافظ.
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی .
حافظ.
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس ، از امروز کار خواهم کرد.
حافظ.

بدون علت و منشا ، بدون حساب
بلاجهت . [ ب ِ ج ِ هََ ] ( از ع ، ق مرکب ) ( از: ب لا ( نفی ) جهت ) بدون جهت . بی جهت . بی سبب . ( فرهنگ فارسی معین ) . بی علت . بی دلیل . - عزیز بلاجهت ؛ لوس .
بی موجب . [ م َ / مُو ج ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی موجب عربی ) بی سبب . بیوجه . ( آنندراج ) . بدون سبب . بدون دلیل . ( ناظم الاطباء ) . رجوع به موجب شود.
بی چیز
آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد. ( قصص الانبیاء36 ) .
بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب.
- بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) :
گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنیها با منت.
انوری.
- من غیرموجب ؛ بلاموجب. بدون جهت و سبب. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب بلاموجب شود.
بی جهت
بی خود
بی سبب
بدون سبب
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)

بپرس