بی حس

/bihess/

    insensible
    numb
    benumbed
    unfeeling
    dull
    insensate
    insentient
    leaden
    torpid
    [fig.] unfeeling

فارسی به انگلیسی

بی حس سازی
anesthesia

بی حس و حال کردن
benumb

بی حس کردن
anesthetize, benumb, deaden, to render insensible

بی حس کننده
anesthetic

مترادف ها

senseless (صفت)
بی معنی، احمق، بی حس، احمقانه، عاری از احساسات

passive (صفت)
تابع، بی حس، تاثر پذیر، غیر فعال، بی حال، انفعالی، مجهول، کنش پذیر، دستخوش عامل خارجی، مطیع و تسلیم

dead (صفت)
کهنه، بی روح، بی حس، مرده

vapid (صفت)
خنک، بی روح، بی مزه، بی حس، مرده، بی حرکت

torpid (صفت)
خوابیده، سست، بی حس، بی حال

obtuse (صفت)
کند ذهن، بی حس، منفرجه

insentient (صفت)
بی جان، بی حس

insensible (صفت)
بی شعور، بی حس، عاری از احساسات، غیر حساس

callous (صفت)
سخت، بی عاطفه، بی حس، پینه خورده، سنگ دل

unfeeling (صفت)
بی عاطفه، بی حس، سنگ دل، فاقد قوهء لامسه، فاقد احساسات

stolid (صفت)
بی عاطفه، بی حس، فاقد احساس، بی حال، بلغمی

insensitive (صفت)
بی عاطفه، بی حس، جامد، کساد، غیر حساس، کرخت

numb (صفت)
بی حس، کرخت

impassible (صفت)
بی حس، فاقد احساس، بیدرد

insensate (صفت)
بی معنی، بی عاطفه، بی حس، بی فکر، بی حال

impassive (صفت)
بی عاطفه، بی حس، پوست کلفت، تالم ناپذیر

پیشنهاد کاربران

خواب رفته
بی حال، کرخت، وارفته، بی درد، لمس، سست، لس

کرخ
در پهلوی " بی سهش " برابر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی از مکنزی و برگردان بانو مهشید میرفخرایی.
بیحال. بی حرکت
بیحال
لس
بی جان ملول

بپرس