بیحال شدن
مترادف ها
پیشنهاد کاربران
حال واژه عربی هست و نمی شود کنش پارسی به آن داد. ( مانند آن دوستی که پیش نهاد بیحالیدن را داد )
حال واژه عربی است برای چگونگی و هوای کسی:
حال= هوا، روی، چگونگی
احوال= چگونگی، سرگذشت
احوال پرسی= پُرسه کردن
... [مشاهده متن کامل]
حال داشتن= تاب داشتن، توانستن
بی حال= سست
با حال= سرزنده، دل زنده، شوخ، شاداب، خوش آیند، دل پذیر
حال کردن= شاد و خوش بودن، سرمست بودن، خوش گذراندن
ضدحال زدن= رنجاندن
ضدحال= ناخوشایند, خوشی پرون، زهر کردن
خوشحال= دلشاد، خرسند، سرخوش، شاد، شادکام، شادمان
سرحال= سرزنده
حال برای زمان کنونی هم به کار می رود:
در حال= هنگام
تا حالا= تاکنون
در حال حاضر= هم اکنون
در حال کاری= در پی کاری، درهنگام کاری
حال واژه عربی است برای چگونگی و هوای کسی:
حال= هوا، روی، چگونگی
احوال= چگونگی، سرگذشت
احوال پرسی= پُرسه کردن
... [مشاهده متن کامل]
حال داشتن= تاب داشتن، توانستن
بی حال= سست
با حال= سرزنده، دل زنده، شوخ، شاداب، خوش آیند، دل پذیر
حال کردن= شاد و خوش بودن، سرمست بودن، خوش گذراندن
ضدحال زدن= رنجاندن
ضدحال= ناخوشایند, خوشی پرون، زهر کردن
خوشحال= دلشاد، خرسند، سرخوش، شاد، شادکام، شادمان
سرحال= سرزنده
حال برای زمان کنونی هم به کار می رود:
در حال= هنگام
تا حالا= تاکنون
در حال حاضر= هم اکنون
در حال کاری= در پی کاری، درهنگام کاری
بیحالیدن.