بنیاد نهادن


    establish
    found
    ground

مترادف ها

start (فعل)
شروع کردن، رم کردن، عزیمت کردن، دایر کردن، بنیاد نهادن، از جا پریدن، اغازیدن

institute (فعل)
برقرار کردن، تاسیس کردن، بنیاد نهادن

found (فعل)
پایه زدن، ریختن، قالب کردن، ساختن، ساختمان کردن، تشکیل دادن، تاسیس کردن، بر پا کردن، بنیاد نهادن، ذوب کردن، قالب ریزی کردن

inchoate (فعل)
اغاز کردن، بنیاد نهادن

incept (فعل)
اغاز کردن، بنیاد نهادن، در خود گرفتن

initiate (فعل)
اغاز کردن، وارد کردن، ابتکار کردن، بنیاد نهادن، تازه وارد کردن، نخستین قدم را برداشتن

پیشنهاد کاربران

بپرس