hereupon
بلافاصله
/belAfAsele/
فارسی به انگلیسی
مترادف ها
مستقیما، بلافاصله
پیشنهاد کاربران
swiftly. . ارادت. . دکتر حسن هناره
✍️ right off the bat
برای محترم سیاوش خیابانی؛
اگر برای توضیح معنی یک واژه مارا وارد دریا کنید بعد برای توضیح همه ئی واژه های یک زبان اوقیانوس هم کافی نیست. اشخاصیکه کند ذهن باشند برای توضیح یک مطلب ده ها مثال میزنند باز هم قانع نمیشوند، چونکه طرف خود سر در گم است.
اگر برای توضیح معنی یک واژه مارا وارد دریا کنید بعد برای توضیح همه ئی واژه های یک زبان اوقیانوس هم کافی نیست. اشخاصیکه کند ذهن باشند برای توضیح یک مطلب ده ها مثال میزنند باز هم قانع نمیشوند، چونکه طرف خود سر در گم است.
فی المجلس
در جا
لهجه و گویش تهرانی
فوراً
لهجه و گویش تهرانی
فوراً
حالی. ( ق ) درحال. درساعت. فی الفور. فوراً. همان دم. دردم :
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
... [مشاهده متن کامل]
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت. ( مجمل التواریخ والقصص ) . حالی بر جای خود سرد شد [ زن ]. ( کلیله و دمنه ) . باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم. ( چهارمقاله ) . فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی ، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم. ( چهارمقاله ) .
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.
خاقانی.
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی.
خاقانی.
حالی هر دو را در خانه آورد. ( روضة العقول ) . و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 297 ) .
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی.
نظامی.
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی.
نظامی.
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.
نظامی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضه سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
چو زاده شود کرّه بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای.
نظامی.
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی.
نظامی.
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش.
نظامی.
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی.
نظامی.
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سَبَلم ز دیده برداشت.
اوحدالدین کرمانی.
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
( بوستان ) .
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
... [مشاهده متن کامل]
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت. ( مجمل التواریخ والقصص ) . حالی بر جای خود سرد شد [ زن ]. ( کلیله و دمنه ) . باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم. ( چهارمقاله ) . فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی ، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم. ( چهارمقاله ) .
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.
خاقانی.
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی.
خاقانی.
حالی هر دو را در خانه آورد. ( روضة العقول ) . و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 297 ) .
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی.
نظامی.
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی.
نظامی.
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.
نظامی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضه سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
چو زاده شود کرّه بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای.
نظامی.
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی.
نظامی.
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش.
نظامی.
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی.
نظامی.
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سَبَلم ز دیده برداشت.
اوحدالدین کرمانی.
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
( بوستان ) .
اندروقت. [ اَ دَ وَ ] ( ق مرکب ) فوراً. فی الحال. دروقت. ( فرهنگ فارسی معین ) . در همان وقت. در حال : و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورشید. ( تاریخ سیستان ) . هیچکسی زآنسو نتوانستی نگریست
... [مشاهده متن کامل]
... [مشاهده متن کامل]
از نور بسیار که چشم وی نابینا گشتی اندروقت. ( تاریخ سیستان ) . قیدار اندروقت بدانجایگاه شد. ( تاریخ سیستان ) . عبداﷲ بن احمد هزیمت شد و اندروقت خبر سوی باجعفر آمد. ( تاریخ سیستان ) . آن دیوسواراندروقت تازان برفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117 ) .
به مجرد . . . . . .
خواهشمند است برابر پارسی �بلافاصله� ( از دیدگاه مکانی، و نه زمانی ) را هم بگذارید.
آنی
فوری
معنای امروزیش به قول بچه تهرونی ها: جیرینگی، جیمبو!
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
بی درنگ ( پارسی دری )
ژَتیت ( سنسکریت: جْهَتیت )
بی درنگ ( پارسی دری )
ژَتیت ( سنسکریت: جْهَتیت )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)