بزدل

/bozdel/

    chicken
    chicken-hearted
    coward
    cowardly
    fainthearted
    gutless
    lily-livered
    poltroon
    pusillanimous
    recreant
    sissy
    timid
    timorous
    unmanly
    weak-kneed
    yellow-belly
    scary
    yellow

فارسی به انگلیسی

بزدل و پست فطرت
caitiff

مترادف ها

coward (اسم)
نامرد، خردل، ترسو، بزدل، ادم ترسو، شخص جبون

poltroon (اسم)
بزدل، ادم ترسو، ادم جبون و سرگردان

poor-spirited (صفت)
ترسو، بزدل، جبون، دارای روحیه ضعیف

weak-hearted (صفت)
ضعیف النفس، ترسو، بزدل

chicken-hearted (صفت)
نامرد، خردل، ضعیف النفس، کمرو، ترسو، بزدل

milk-livered (صفت)
نامرد، ضعیف النفس، بزدل

timorous (صفت)
ترسو، بزدل، جبون

pusillanimous (صفت)
ضعیف، ترسو، بزدل، جبون

chicken-livered (صفت)
کمرو، ترسو، بزدل

lily-livered (صفت)
ضعیف النفس، ترسو، بزدل، جبون

پیشنهاد کاربران

خردل . [ خ َ دِ ] ( ص مرکب ) نامرد ترسنده . ( از برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ) . نامرد که آنرا بزدل نیز گویند. ( شرفنامه ٔ منیری ) . بزدل . ( یادداشت بخط مؤلف ) . بددل .
مرغدل . [ م ُ دِ ] ( ص مرکب ) کنایه از بی دل و ترسنده و واهمه ناک . ( برهان ) ( آنندراج ) . که زود ترسد. جبان . بددل . گاودل . ترسناک . شتردل . غردل . کلنگ دل . اشتردل . آهودل . ترسو. بُزدل : گفت [ بوسهل زوزنی ] ای بوالحسن تو مردی مرغدلی سر دشمنان چنین باید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

چنگل باز را همی دانم
در هوا مرغدل چنین زانم .
سنائی .
اندرآن صف که زور دارد سود
مرد را مرغدل نباید بود.
سنائی .
باز چترت چون بخسبد دشمنت آن مرغدل
همچو مرغ نیم بسمل حالی افتد در طپش .
کمال اسماعیل .
|| ضعیف النفس . نازکدل :
بر مرغ دلان چرا زنی سنگ جفا
ای تو ز کمان گروهه دلسنگین تر.
کمال اسماعیل .
|| در اصطلاح تصوف ، خائف از خداوند :
در کنف فقر بین سوختگان خام پوش
بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا.
خاقانی .
|| مرغ دلان ( به اضافه ) ، مرغ دلها :
مرغ دلان که بسته ٔ دام تواند روز و شب
تا نکشی کجا شوند از قفس ستم جدا.
سیف اسفرنگ .
هوای لطف تو از بهر صید مرغ دلان
ز دامگاه رجا دانه ٔ گمان برداشت .
سیف اسفرنگ .
نفحه ٔ لطفت امید مرغ دلان را
چون نفس عیسویست مرغ گلین را.
؟

جبان . . . . جبون . . . . . خایف. . . . ترسو . . . .
نادلیر. [ دِ ] ( ص مرکب ) جبان. ترسو. مقابل دلیر. رجوع به دلیر شود :
دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندرآمد به بالین شیر.
فردوسی.
ولیکن به شمشیر یازم به شیر
بدان تا نخواند کسم نادلیر.
فردوسی.
...
[مشاهده متن کامل]

همه ره زنانند چون گرگ و شیر
به خوان نادلیرند و بر خون دلیر.
نظامی.
نادلاور

ترس خورده=
ترسو و جبون
کبک زهره. [ ک َ زَ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) ترسنده. بزدل. آهودل. جبان. ( یادداشت مؤلف ) . کبک دل :
هم ز می دان که شاهباز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار.
خاقانی.
اسدگاودل کرکسان کبک زهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید.
خاقانی.
خائف
یعنی ترسو
متضاد کلمه شیر دل

بپرس