برقرار کردن


    build
    establish
    set
    strike
    to commission

فارسی به انگلیسی

برقرار کردن پارلمان
constitute

برقرار کردن جلسه
erect

برقرار کردن روندکار
constitute

برقرار کردن سرزمین بکر
plant

مترادف ها

establish (فعل)
تصفیه کردن، تصدیق کردن، معین کردن، برقرار کردن، مقرر داشتن، ساختن، فراهم کردن، تاسیس کردن، دایر کردن، بناء نهادن، بر پا کردن، کسی را به مقامی گماردن، شهرت یا مقامی کسب کردن

appoint (فعل)
منصوب کردن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن، واداشتن، مقرر داشتن

instate (فعل)
گماشتن، برقرار کردن، گذاردن، منصوب نمودن

institute (فعل)
برقرار کردن، تاسیس کردن، بنیاد نهادن

پیشنهاد کاربران

برپا کردن، درست کردن، ساختن
مجری داشتن . [م ُ را ت َ ] ( مص مرکب ) اجراکردن . به مرحله ٔ اجرا درآوردن . تنفیذ کردن . || معمول داشتن . برقرارکردن : گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند. ( گلستان
...
[مشاهده متن کامل]
) . و همه ٔ اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته . . . ( تاریخ قم ص 5 ) .

مقرر داشتن
وضع کردن

بپرس