بازی کردن


    enact
    game
    play
    sport
    twiddle
    to play

فارسی به انگلیسی

بازی کردن با
flirt, toy

بازی کردن با ابرو
pawn

بازی کردن با اینده
pawn

بازی کردن به جای چوگان زن اصلی
pinch-hit

بازی کردن نقش
appear, perform

مترادف ها

perform (فعل)
انجام دادن، بازی کردن، نمایش دادن، اجرا کردن، کردن، بجا آوردن، ایفا کردن

act (فعل)
برانگیختن، عمل کردن، رفتار کردن، کنش کردن، کار کردن، جان دادن، روح دادن، اثر کردن، بازی کردن، نمایش دادن

play (فعل)
بازی کردن، زدن، تفریح کردن، نواختن، الت موسیقی نواختن، رل بازی کردن، روی صحنه ی نمایش ظاهر شدن

twiddle (فعل)
بازی کردن، تکان دادن، ور رفتن، بارامی دست زدن، وررفتن، با ساعت مچی و غیره بازی کردن

sport (فعل)
بازی کردن

toy (فعل)
بازی کردن، ور رفتن

disport (فعل)
بازی کردن، تفریح کردن، حرکات نشاط انگیز کردن، خوشی کردن

move (فعل)
تحریک کردن، بازی کردن، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، به حرکت انداختن، متاثر ساختن

پیشنهاد کاربران

لهو
playing: بازی کردن
بازی کردن
بازی کردن با چیزی
بازی کردن
روی صحنه رفتن ( بازیگری )
نقش بازی کردن، رل بازی کردن در یک فیلم یا نمایش
درحال گیم بازی کردن
لعب

بپرس