اهل خرد. [ اَ ل ِ خ ِ رَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خردمند. باخرد. عاقل :
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیی دهد. 
سعدی. 
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد. 
 ( گلستان ) .
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل تمیز متعذر. ( کلیله و دمنه ) . 
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز. 
سعدی. 
و رجوع به اهل و ترکیبات آن شود.