آگاه بودن : be aware هوشیار بودن : be councious معنی هوشیاری یا Counciousness : آگاه بودن از چیزی ، be aware of sth . یعنی اول از موضوع آگاه می شویم ، آنگاه هوشیار می شویم یا آنگاه هوشیاری پدیدار می گردد . ... [مشاهده متن کامل]
آگاه بودن نوری است که در دل است و به موضوع مادی و غیرمادی می تابد و آنرا به حیات می آورد که بزرگان به آن جان ، مه ، مه رو ، قمر ، بت و . . . . می گویند . پس شخصی آگاه است که موضوع را بطور مستقیم در دل و با چشم دل می بیند . ذاتِ آگاه بودن ، همانا مشاهده گری محض است . زمانی که از موضوع آگاه شد ، آنگاه با ضمیرناخودآگاه مقایسه می شود و آگاهی / شناخت / دانستگی پدیدار می گردد . ضمیرناخودآگاه محل خاطرات و تجربیات ژن و دی ان ای و ۱۶ بعد حافظه ذهن است . حال اینکه هشیار بودن و هشیاری و ضمیر ناهشیار در مغز است . زمانی که دل از موضوع آگاه شد ، سپس مغز هشیار می شود . حال مغز بهمراه ۵۲ عامل روان ، بر موضوع ارزش گذاری می کند و هوشیاری پدیدار می شود . همچنین مغز به همراه عوامل روان تولید تفکر ، تعقل ، تصور ، تجسم ، تخیل و توهم نیز نموده و انواع احساس در آدمی پدیدار می گردد . پس آگاه میشود : بیدار دل ، روشن ضمیر ، خردمند هوشیار می شود : عاقل حضرت می فرماید: حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن بیخود و بیهوش کن خاطر هشیار را یعنی: تنها با مشاهده گری و حضور در لحظه ، باده جان نوش کن ، یعنی فقط آگاه بمون و به هشیاری برنگرد . مستان آگاهند و عاقلان هشیار . منبع : #راهنما_اریس
وارد ، باخبر، آشنا حمید رضا مشایخی - اصفهان
منبع. عکس فرهنگ ریشه های هندواروپایی زبان فارسی
داننده
ویستا ( ویسْتَ vista ) اوستایی آگاه از ( ویس ) به چم آگاهی
واژه آگاه معادل ابجد 27 تعداد حروف 4 تلفظ 'āgāh نقش دستوری صفت ترکیب ( صفت ) [پهلوی: ākās] ‹آگه› مختصات ( ص . ) آواشناسی 'AgAh الگوی تکیه WS شمارگان هجا 2 منبع فرهنگ فارسی معین واژگان مترادف و متضاد
آگاه از ریشه ی آیاغ تورکی به معنی بیدار گرفته شده اویاغ و آیاغ دو کلمه ی تورکی به معنای بیداری و هوشیاری هستن
افراد آگاه ( و مطلع ) smart money
منتبه
صاحب دل . [ ح ِ دِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) آگاه . بینا. دیده ور. عارف . صاحب حال . روشن ضمیر : غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است . نظامی . شتابندگانی که صاحب دلند ... [مشاهده متن کامل]
طلبکار آسایش منزلند. نظامی . دل اگر این مهره ٔ آب و گل است خر هم از اقبال تو صاحب دل است . نظامی . گفت پیغمبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحب دلان . مولوی . و در زمره ٔ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. ( گلستان ) . صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست . ( گلستان ) . منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته ، دشنام و سقط گفت . . . صاحب دلی بر این واقف شد. ( گلستان ) . یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده . . . ( گلستان ، باب دوم ) . عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی . یکی از بزرگان شنید گفت :اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی . ( گلستان ) . آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی . . . روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند. . . تا ملک از سر خطای او درگذشت . صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت . ( گلستان ، باب اول ) . ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح . صاحب دلی در حق او گفته بود. . . ( گلستان ، باب اول ) . یکی از ملوک . . . همی گفت که مرسوم فلان را. . . مضاعف کنید که ملازم درگاه است . صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است . ( گلستان ) . وقتی در سفر حجاز طایفه ٔ جوانان صاحب دل همدم من بودند. ( گلستان ، باب دوم ) . بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. ( گلستان ) . نان از برای کنج عبادت گرفته اند صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان . ( گلستان ، باب دوم ) . صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را. ( گلستان ، باب دوم ) . مگر صاحب دلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعائی . ( گلستان ) . سخن را روی با صاحب دلان است نگویند از حرم الا به محرم . سعدی . صاحب دل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه . سعدی . جوانی هنرمند وفرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود نکونام و صاحب دل و حق پرست خط عارضش خوشتر از خط دست . سعدی ( بوستان ) . به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحب دلی بازگفتند و گفت . سعدی ( بوستان ) . که مرد ارچه دانا و صاحب دل است به نزدیک بی دانشان جاهل است . سعدی ( بوستان ) . شنیدم که صاحب دلی نیکمرد یکی خانه بر قامت خویش کرد. سعدی ( بوستان ) . چنین گفت یک ره به صاحب دلی که عمرم بسر شد به بی حاصلی . سعدی ( بوستان ) . سبکبار مردم سبکتر روند حق این است و صاحب دلان بشنوند. سعدی ( بوستان ) . زبان دانی آمد به صاحب دلی که محکم فرومانده ام در گلی . سعدی ( بوستان ) . خنک آنکه در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحب دلان . سعدی ( بوستان ) . یکی رفت و دینار از او صدهزار خلف ماند و صاحب دلی هوشیار. سعدی ( بوستان ) . زبون باش تا پوستینت درند که صاحب دلان بار شوخان برند. سعدی ( بوستان ) . دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا. حافظ. گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند. حافظ. حلقه ٔ زلفش تماشاخانه ٔ باد صباست جان صد صاحب دل آنجا بسته ٔ یک مو ببین . حافظ.
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی. ( ترجمه تاریخ طبری ) . ... [مشاهده متن کامل]
پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران پیش او صف سماطین زده زرین کمران. منوچهری. و هر کجا صاحب خبر گماشته بود و جز مردم دانای عاقل را نگماشتی. ( فارسنامه ابن بلخی ص 55 ) . و صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. ( فارسنامه ص 93 ) . صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی. . . ( نوروزنامه ص 7 ) . پس صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 368 ) . خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیده دادخواه. . . نظامی. به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست. نظامی. هزارش بیشتر صاحب خبر بود که هر یک بر سر کاری دگر بود. نظامی. و گوشها صاحب خبران ویند [یعنی صاحب خبر جسدند]. ( مفاتیح العلوم ) . || مطلع. آگاه. باخبر : صاحب خبر غیر نخوانده ست به سدره چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر. سنائی. از پی صاحب خبران است کار بی خبران را چه غم روزگار. نظامی. ما که ز صاحب خبران دلیم گوهرییم ارچه ز کان گِلیم. نظامی. ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راه بر شوی. حافظ. || حاجب. || نقیب. || معرف. || ایلچی. ( برهان ) .