measure
فارسی به انگلیسی
مترادف ها
اندازه گرفتن، سنجیدن، در امدن، پیمانه کردن، اندازه نشان دادن، اندازه داشتن، پیمودن
روی هم انباشتن، جمع کردن، اندازه گرفتن
اندازه گرفتن، وجب کردن، پل بستن، تاق بستن
تعیین حصه کردن، سهم دادن، تقسیم کردن، اندازه گرفتن
سهم دادن، اندازه گرفتن، دادن، پیمودن
اندازه گرفتن، شرط بستن، گرو گذاشتن، متعهد شدن
اندازه گرفتن، ازمایش کردن، شرط بستن، گرو گذاشتن، پیمانه کردن
پیشنهاد کاربران
اندازه گرفتن ؛ سنجیدن. تقدیر کردن. تخمین زدن. قیاس کردن :
بپرسید و گفتا چه دیدی شگفت
کز آن برتر اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
گر از بازار عشق اندازه گیرم
بتو هر دم نشاطی تازه گیرم.
نظامی.
بپرسید و گفتا چه دیدی شگفت
کز آن برتر اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
گر از بازار عشق اندازه گیرم
بتو هر دم نشاطی تازه گیرم.
نظامی.
سنجیدن