انجام دادن


    knock
    achieve
    accomplish
    consummate
    discharge
    do
    execute
    fare
    fulfil
    fulfill
    implement
    negotiate
    perform
    play
    practice
    work
    pull
    to accomplish
    to comply with
    to grant

فارسی به انگلیسی

انجام دادن ازمایشی
try

انجام دادن با احساسات زیاده از حد و تمسخر انگیز
hoke

انجام دادن با تقلا
plod

انجام دادن با تقلب
manipulate

انجام دادن با دست
manipulation

انجام دادن با شتاب
railroad

انجام دادن با ضربه های تند و سبک
tap

انجام دادن با ظرافت وانمودین
mince

انجام دادن با مهارت
manipulation

انجام دادن با یک حرکت تند
flip

انجام دادن به خوبی
up

انجام دادن به طور قاطع
clinch

انجام دادن به طور ناشیانه
blunder

انجام دادن بی اجازه
steal

انجام دادن تدریجی
work

انجام دادن تهدید
coerce

انجام دادن رندانه
finagle

انجام دادن طبق نقشه
stage

انجام دادن عمل زشت
perpetrate

انجام دادن فرمان
obey

مترادف ها

accomplish (فعل)
وفا کردن، انجام دادن، به انجام رساندن، ب انتها رسیدن

complete (فعل)
انجام دادن، به انجام رساندن، تکمیل کردن، خاتمه دادن، کامل کردن، سپری کردن

achieve (فعل)
دست یافتن، رسیدن، انجام دادن، نائل شدن به، به انجام رساندن، تحصیل کردن، کسب موفقیت کردن اطاعت کردن

do (فعل)
انجام دادن، عمل کردن، بدرد خوردن، کردن، کفایت کردن

perform (فعل)
انجام دادن، بازی کردن، نمایش دادن، اجرا کردن، کردن، بجا آوردن، ایفا کردن

carry out (فعل)
انجام دادن، پیش بردن، عمل اوردن

fulfill (فعل)
انجام دادن، واقعیت دادن، عملی کردن، تمام کردن، تکمیل کردن، براوردن

make (فعل)
انجام دادن، درست کردن، ایجاد کردن، بوجود اوردن، ساختن، باعی شدن، تصنیف کردن، تاسیس کردن، وادار یا مجبور کردن، گاییدن

implement (فعل)
انجام دادن، اجراء کردن، ایفاء کردن

administer (فعل)
انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصیت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن

administrate (فعل)
انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصیت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن، وصی

put on (فعل)
انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن

pay (فعل)
انجام دادن، ادا کردن، دادن، تلافی کردن، پرداختن، پرداخت کردن، پول دادن، کارسازی داشتن، بجا آوردن، هزینه چیزی را قبول کردن

char (فعل)
انجام دادن، تبدیل به زغال کردن، نیمسوز شدن، کردن، نیم سوز کردن

consummate (فعل)
انجام دادن، بپایان رساندن، عروسی کردن، به وصال رسیدن

do up (فعل)
انجام دادن، شروع بکار کردن، اماده استفاده کردن، لخت شدن، مرمت کردن

effectuate (فعل)
انجام دادن

پیشنهاد کاربران

اجرا کردن
اعمال کردن
پیوستن کاری ؛ کردن آن :
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار.
فردوسی.
انجام دادن =ارتکاب
رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن.
- || بمجاز، اجرا کردن. انجام دادن. عمل کردن : امیر محمود با. . . . عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سیاستها رانده فرمود. ( تاریخ بیهقی ) .
گویا در پارسی گذشته چون شاهنامه، کمتر از ( انجام دادن ) بهره می بردند و بیشتر از ( کردن ) بهره می بردند.
نقشهٔ کاری را به اجرا درآوردن
ترتیب اثر دادن
کرده داشتن . [ ک َ دَ /دِ ت َ ] ( مص مرکب ) عملی را انجام دادن . ( فرهنگ فارسی معین ) : تا دایره بجای خویش بازآید کره کرده دار. ( التفهیم از فرهنگ فارسی معین ) . اگر او را سه پاره کرده داری . ( التفهیم از فرهنگ فارسی معین ) .
اقدام کردن
کمر زدن ؛ در تداول عامه ، انجام دادن ( در مقام توهین گویند ) : نمازت را کمر بزن. ( فرهنگ فارسی معین ) . نماز خواندن. عبادت کردن با لحن تحقیر و تمسخر یا تخفیف ، این بچه ها نمی گذارند آدم این دو رکعت نماز
...
[مشاهده متن کامل]
را کمرش بزند. عوض اینکه هی نماز کمرت بزنی ، مال مردم را بالا مکش ! ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ) .

به فعل آوردن
بجای آوردن
به فعل آوردن. ( برهان قاطع ) . انجام دادن. کردن. به موقع اجرا گذاردن :
من این نغز بازی بجای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم.
فردوسی.
بسی رای زن موبد پاک رای
پژوهید وآورد بازی بجای.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو بنگرید.
فردوسی.
بگردانمش سر ز دین خدای
کس این راز جز من نیارد بجای.
فردوسی.
بجا آوردن. [ ب ِ وَ دَ ] ( مص مرکب ) انجام دادن. گزاردن. امتثال. به فعل آوردن. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . اجرا کردن :
همی چرخ رازیر پا آورم
به هر رزم مردی بجا آورم.
فردوسی.
چو عهدی با کسی کردی بجا آر
که ایمانست عهد از دست مگذار.
ناصرخسرو.
اگر این چند حق بجا آری
رخت در خانه ٔ خدا آری.
اوحدی.
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد.
حافظ.
غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست
وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد.
صائب.

از عهده بیرون آمدن
به جا/جای آوردن
مسلوک داشتن
هم میشه
Perform, do
perform
اجرا، ادا
اجرا
ارتکاب
do
انجام دادن کاری یا چیزی: ) )
معمول داشتن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٣)

بپرس