واژه فارسی میانه پهلوی ( پارسیک، پارسیگ ) : "دُژَم، dožam" گونه دیگر آن در اندرز اوشنَر دانا پهلوی: dušram واژه انگلیسی که بسیار به آن همسان است و همچنین از دیدگاه زبان شناسی شبیه هست: dismal هَمِستار ( متضاد ) آن در پهلوی: ... [مشاهده متن کامل]
خوشی: اِخوَشی ( xwašīh ) - رامیشن ( rāmišn ) شادی: شادیه ( šādīh ) - خرّمی، هورامیه ( huramīh ) در شاهنامه فردوسی فرهمند، این واژه به وَشنادی ( فراوانی ) بکار رفته است و به کسی می گفتند که دچار "افسردگی" شده باشد یا حالت روحی خوبی نداشته باشد! پیشینیان ما باور داشتن: زمانی که ما افسرده بشویم دل ما چرک ( دل چرکین ) و مُرده ( دل مرده ) می شود و دِژ ( قلعه ) روانِ ( روحِ ) اَشایی ( سِپَنتا ) و اهورایی ما با دُژی های ( بدی های ) اهریمنی و اَنگره ای فراگرفته ( تسخیر ) می شود! به ترکی می گیم: "داریخماخ" به گیلگی می گیم: "تاسیان: کتاب هوشنگ ابتهاج" به انگلیسی می گیم: "upset" پس کسی که افسردگی می گیره، می تونه همزمان: خشمگین و ناراحت، دلتنگ و بی قرار، بیمار و رَنجور ( آزرده خاطر ) . . . بشه! شایع ترین فَرنود ( دلیلِ ) بیماری غَمباد ( گواتر ) : بر اثر روانی ( روحی ) و نگرانی ( استرس ) است! دُژ: دُش - پیشوندی در فارسی باستان و اوستا که به پهلوی هم راه پیدا کرده است: بد، زشت، ترسناک - سخت، ناسازگار - خراب، نامناسب مانند: دشمن، دشنام ( دژنام ) ، دشوار ( دشخوار ) ، دژخیم ( دژخِم، دشخیم ) ، دژآگاه ( دژآگه ) ، دژآلود، دژپسند، ، دژگوار، دژمَنِش و. . . واژه های اوستایی بسیاری از آن ساخته شده است، برای نمونه: دَئوژَوا، دُژَنهه ( daozava، duzanh: دوزخ ) - دُژَوَ ( duzava: دُشنام، حرف بد ) - دُژدا ( duzda: دُژآگاه، نادان ) - دُژبِرِت ( duzberet: رنج، ناخوشی، نفرین ) و. . . - َم: پسوند اسم ساز و سوم شخص مفرد معنی: دل مُرده، دلگیر، افسرده، پژمرده، اندوهگین، گرفته، پَکَر، دَمَغ، بی حوصله، کاهِل ( عربی: کِسِل ) ، نَژَند! - کلافه، واژگون، آشفته، پریشان، دل نگران، دلواپس، آسیمه سر، شوریده، نَوان! - خشمگین، پرخاشگر، شَرزه، دَمان، رد داده ( رد دادن! ) ( ( واژه "دُژَن" یک واژه دیگر هست که در برخی معنی ها با "دُژم" همسان هست ولی از اون وام نگرفته و ریشه یابی دیگر دارد: دُژَن: دُژند - بد طعم، مزه تند و فِلفِلی، مزه آتیشی و سوزان - تندخو، تند مزاج، برآشفته، پرخاشگر، خشمگین، عصبانی، جوشی ) ) شوربختانه، امروزه بین جوانان ( به مانند ما😉 ) واژه های خارِجَکی رواج پیدا کرده در حالی که ما بهترشو داریم: به مانند: "دُژَم" پس می توان از واژه "دُژَم" برای برابر پارسی، واژه های بیگانه زیر بهره گرفت!: دِپرِس ( depress ) ، پوکر یا پوکر فِیس ( poker face ) ، پریود ( period ) . . . امیدوارم همیشه به گفته داریوش بزرگ در سنگ نوشته ( کتیبه ) نقشِ رستم ( DNa ) : شیاتیم ( šiyātim ) : شاد و خوشبخت - زنده دل و دلشاد باشیم! و هیچگاه دُژَم ( دل مُرده ) نشویم، آمین!
اگر به معنای بسیار ناراحت باشد می تواند ترکیب اف یا آب با زَر یا زار باشد که اولی به معنای زیاد و بیش است و دومی به معنای ناراحت است. مثل کلمه آزار و آزردن. درمجموع یعنی خیلی ناراحت. اگر به معنای یخ زده باشد، شاید ترکیب آب و سرد است. ... [مشاهده متن کامل]
همچنین باید احتمال ارتباط این کلمه با افسوس را هم درنظر گرفت.
منجمد ، سرمازده
دل نژند. [ دِ ن ِ /ن َ ژَ ] ( ص مرکب ) غمین. غمگین. افسرده. دل افسرده. - دل نژند شدن ؛ غمین شدن : سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت ای بداندیش زند. اسدی. - دل نژند کردن ؛ غمگین کردن : ... [مشاهده متن کامل]
کند کاهلی مرد را دل نژند در دانش و روزی آرد به بند. اسدی. رجوع به دل نژند ذیل نژند شود.
دل مرده. [ دِ م ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده : چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. کو محرم غم کشته ٔ دل زنده بدردی ... [مشاهده متن کامل]
کاین راز به دل مرده ٔ خرم نفروشم. خاقانی. عازردل مرده ای در وی گریز گو مرا باد مسیحائی فرست. خاقانی. کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده. ( گلستان سعدی ) . زندگانی چیست مردن پیش دوست کاین گروه زندگان دل مرده اند. سعدی. به ایثار مردم سبق برده اند نه شب زنده داران دل مرده اند. سعدی. هردم آرد باد صبح از روضه ٔ رضوان پیام کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام. خواجو. دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد کافور ساخت یاسمن ماهتاب را. صائب ( از آنندراج ) . مرده دل. [ م ُ دَ / دِ دِ ] ( ص مرکب ) دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل : بی اویتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسای دوده بود. خاقانی. گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور همدم عیسی شود جز به دم سوسمار. خاقانی. بر مرده دلان به صور آهی این دخمه ٔ باستان شکستم. خاقانی. در تن هر مرده دل عیساصفت از تلطف تازه جانی کرده ای. ( از لباب الالباب ) . اگر برنخیزد به آن مرده دل که خسبد از او خلق افسرده دل. سعدی. طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی. حافظ.
فسرده
دلسرد، لذت نبردن از هیچ چیزی، کسل و بیحال و در عین حال توان انجام کار ها را نداشتن.