stall
فارسی به انگلیسی
مترادف ها
ایستادگی کردن، ایستادن، موقوف کردن، خواباندن، مانع شدن، خوابیدن، بند اوردن، متوقف ساختن، نگاه داشتن، از کار افتادن، پر کردن، تعطیل کردن، توقف کردن، مسدود ساختن، ایستاندن، سد کردن
ضعیف شدن، از کار افتادن
از کار افتادن، عاجز و درمانده کردن، چهار دست و پا را محکم بستن
از کار افتادن، ناتوان ساختن، سلب صلاحیت کردن از، ناقابل ساختن، بی نیرو ساختن، محجور کردن
پیشنهاد کاربران
از کار افتادن: فلج شدن.
( ( و پای قوت و حرکت او از کار افتاد و گفت:. . . ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص۴۸۲ ) .
( ( و پای قوت و حرکت او از کار افتاد و گفت:. . . ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص۴۸۲ ) .
خراب شُدن ( دستگاه الکتریکی ) ، بی ثمر شُدن