از حال شدن ( بشدن ) ؛ از حال رفتن. بیهوش شدن : یک خریطه همه بر در زده و آنرا بگشاد استادم یک دو فصل بخواند و از حال بشد. ( تاریخ بیهقی ص 553 ) . سر حسنک را دیدم. . . من از حال بشدم. ( تاریخ بیهقی ) .
از حال رفتن: [عامیانه، اصطلاح] بی حال شدن، غش کردن .
بیهوش شدن
غش کردن،
از حال رفتن