presentation نما ( اسم ) : قسمتی از جنین که به کانال زایمان نزدیک تر است و با وارد کردن انگشت به درون واژن می توان آن را لمس کرد. به طور معمول، تاج سر جنین به صورت نما است، با این حال، ممکن است باسن نیز
... [مشاهده متن کامل] به صورت نما قرار گیرد، یا اگر جنین به صورت عرضی در عرض رحم قرار گرفته باشد، ممکن است شانه یا بازو نیز نما شود. prezən'teiʃən
می توان به جای "مشخص" از "نمایان، برجسته" و به جای "مشخص کردن" از "نمودن، نماییدن، برجسته کردن" بهره ببریم.
"نِمودن" برابر "نشان دادن" است که خود برابر "مشخص کردن" می تواند باشد.
"نِماییدن" هم برابر "نِمودن" است ولی چون امروزه "نِمودن" بیشتر مینه ( =معنی ) "کردن، انجام دادن" گِرِفته است ( که برابر نخستش نیست ) ، پس با گرفن بن کنونی آن یا همان "نِما" و افزودن پسوند بن واژه ( =پسوند مصدر، نام مصدر، چیزهایی همانند "دن، تن، یدن" ) می شود "نِماییدن" که این بهتر می تواند جای "مشخص کردن" را بگیرد.
... [مشاهده متن کامل]
"نِمایان" هم که از بن کنونی "نِمودن" یا همان "نِما"، و "ی" میانجی برای آسانی گویش و پسوند "ان" ساخته شده است.
از روی پسوند "ان" هم آشکار است که این واژه برابر "مشخص" است.
"بَرجِسته" هم که دیگر، نیازی به گستردن ( =توضیح دادن ) ندارد.
بدرود!
Facade
واژه نما
معادل ابجد 91
تعداد حروف 3
تلفظ na ( e, o ) mā
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) ‹نمایه›
مختصات ( اِفا. )
آواشناسی namA
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع
واژه نما از ریشه ی واژه ی پارسی نمودن است.
... [مشاهده متن کامل]
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
واژه نمودن
معادل ابجد 150
تعداد حروف 5
تلفظ ne ( a, o ) mudan
ترکیب ( مصدر متعدی ) [پهلوی: n ( i ) mūtan]
مختصات ( نُ یا نَ دَ ) [ په . ]
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار
استاد امیر علی این واژه یعنی نما در عربی نیست چون در عربی می شود کلمة - واجهة - منظر این واژه درفرانسوی می شود voir در انگلیسی view این واژه یعنی نما صد درصد پارسی است استاد امیر علی لطفا این رو انتشار بدهید
منبع. فرهنگ لغت معین
فرهنگ فارسی عمید
دیدار
چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( یادداشت مؤلف ) : ما له رواءو لاشاهد؛ او را نه دیدار است و نه گفتار. ( مهذب الاسماء ) . بخ ؛ چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت. ( فرهنگ اسدی ) : غدنگ ؛ بی اندام. ابله دیدار. ( فرهنگ اسدی ) :
... [مشاهده متن کامل]
از دور بدیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره پر حسن و ملاحت.
ابوشکور.
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد، زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
پدر گفت با دختر ای آرزوی
پسندی تو او را بدیدار و خوی.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
بیائید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
فردوسی.
شه از نو بیاراست دیدار خویش
ز خورشید بفزود رخسار خویش.
فردوسی.
چنان نمود بما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
در دست هنر داری در خلقت فر داری
دیدار علی داری کردار عمر داری.
فرخی.
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنر است
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان.
فرخی.
دیدار نکودار و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو، اندر خور دیدار.
فرخی.
هم نیکودیداری و هم نیکوعشرت
هم نیکوگفتاری و هم نیکوکردار.
فرخی.
ای سیاوخش به دیدار، به روز از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه.
فرخی.
گویی که همه جوی گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار.
منوچهری.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
گر از پیش دانستمی کارتو
همین فر و خوبی و دیدار تو.
اسدی.
از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
اسدی.
اگراو همچو ما از گل سرشته ست
بدیدار و بمنظر چون فرشته ست.
( ویس و رامین ) .
بدین هر سه فریبد مرد هشیار
بگفتار و بکردار و بدیدار.
( ویس و رامین ) .
مرا در دیده دیدارتو مانده ست
مرا در گوش گفتار تو مانده ست.
( ویس و رامین ) .
چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یکروز دیدار.
( ویس و رامین ) .
بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم.
( ویس و رامین ) .
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد. ( تاریخ بیهقی ص 253 ) .
اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش. ( منتخب قابوسنامه ص 40 ) .
مردمان ای برادر از عامه
نه بفعلند بل بدیدارند.
ناصرخسرو.
سیرت خوب طلب باید کردن از مرد
گرچه خوبست مشو غره بدیدارش.
ناصرخسرو.
به است قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر.
مسعودسعد.
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چودیدار و فکرت شیطان.
مسعودسعد.
و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند هیچ جواب نیافتند الحاح کردند و گفتند باز نگردیم تا دیدار خدواند خویش را نبینیم. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 85 ) . و این شاه یمن را دختری بود سهیل نام و در همه عرب به دیدار و بالای او زنی دیگر نبود. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . چشم و دل شاه در دیدار آن زن [ ملکه پریان ] مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . ایشان [ پریان ] چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . و در دیدار نیکو سخنها بسیار گفته اند. ( نوروزنامه ) . و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده. ( نوروزنامه ) . و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. ( نوروزنامه ) .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
ماهی تو بدیدار و منم در غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
معزی.
ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی بگفتار غره چون کفتار.
سنایی.
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری.
سوزنی.
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
او رومی و با هندوچون کرد زناشویی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی.
گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبینم پس از آن دیدارش.
خاقانی.
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام.
خاقانی.
زهی چشمم بدیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن.
نظامی.
سیاهک بود زنگی خود بدیدار
بسرخی میزند چون گشت بیمار.
نظامی.
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
المنة که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم.
سعدی.
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی.
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
یا چو دیدارم ربودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری.
سعدی.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.
حافظ.
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.
حافظ.
- خوب دیدار ؛ نیک منظر. زیباچهره. خوبرو :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
فرخی.
- طفل دیدار ؛ به چهره چون کودکان. طفل چهره :
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی تو را پرستار.
خاقانی.
- ماه دیدار ؛ زیبا. خوش سیما. ماه منظر. ماهرو. ماه چهره :
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست.
فردوسی.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وز آن سروبن بر لب جویبار.
فردوسی.
- نغزدیدار ؛ لطیف روی. ظریف چهره :
به رای از خرد نغزدیدارتر
به پای از کمان تیزرفتارتر.
اسدی.
exposed
for example: exposed brick
صورت . قسمتی که قابل دیدن باشد
ثمره و ارزش افزوده که به دو صورت می تواند باشد؛ متصله مثل چاق شدن، منفصله مثل بچت دار شدن
نما ( MODE ) :[اصطلاح جامعه شناسی] عددی که فراوان تر از همه در مجموعه ی معینی از داده ها ظاهر می شود. این امر گاهی می تواند شیوه ی سودمندی برای نشان دادن گرایش به مرکز باشد.
منبع https://rasekhoon. net
منظره، صورت ، شکل ، قسمت خارجی ( بیرونی ) ساختمان ، ظاهر
در زبان عربی به معنای رشد کردن و در زبان فارسی به معنای ظاهر چیزی محسوب می شود.
نشان دهنده
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)