مهاجرت کردن


    immigrate

فارسی به انگلیسی

مهاجرت کردن از داخل به خارج از کشور
emigrate

مترادف ها

colonize (فعل)
تشکیل مستعمره دادن، ساکن شدن در، مهاجرت کردن

emigrate (فعل)
مهاجرت کردن، بکشور دیگر رفتن، میهن گزیدن

transplant (فعل)
مهاجرت کردن، کوچ دادن، پیوندزدن، نشا کردن، در جای دیگری نشاندن، نشاء زدن، فراکاشتن

out-migrate (فعل)
مهاجرت کردن

پیشنهاد کاربران

بنه بردن از جایی ؛ کوچ کردن از آنجا :
تو اصل فتوحی و من از این شهر
خواهم بنه بردن ز بی فتوحی.
سوزنی.
رخت برگرفتن ؛ رخت بربستن. ترک گفتن. فروگذاشتن. مهاجرت کردن :
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که بر باید گرفتش زین جهان رخت.
نظامی.
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
نظامی.
Move away

بپرس