مغرور. [ م َ ] ( ع ص ) فریفته. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) . گول خورده و فریفته شده. ( ناظم الاطباء ) :
تو مغرور خویشی ندانی همی
که جمشید را نیست زینها غمی.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ناصرخسرو.
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب.
مسعودسعد.
دمنه گفت. . . [ گاو ] به من مغرور است. ( کلیله و دمنه ) .
مشو خاقانیا مغرور دولت
که دولت سایه ناپایدار است.
خاقانی.
با پنجاه هزار عنان از جیحون گذر کرد مغرور به حول و قوت قدرخان و کثرت عدید و بأس شدید. . . او. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 297 ) . چندال همیشه به اتباع خویش مغرور بود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 416 ) .
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور.
نظامی.
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل.
( گلستان ) .
- مغرور داشتن ؛ فریفتن. فریب دادن :
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
مغرور نداری به چنین خرد کلان را.
ناصرخسرو.
- مغرور شدن ؛ فریفته شدن. غره شدن : مرد صاحب فرهنگ باید که به بوی و رنگ مغرور نشود و به نمایش و آرایش مسرور نگردد. ( مقامات حمیدی ) . اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت به کمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت ، مغرور شود. . . ( المعجم ص 14 ) .
هان مشو مغرور زآن گفت نکو
زآنکه دارد صد بدی در زیر او.
مولوی.
که قوت سخن و لطف طبع می دیدند
نمی شدند به طبع بلند خود مغرور.
صائب.
- مغرور گشتن ؛ فریفته شدن. غره شدن :
هرگز به تن خود به غلط برنفتاده ست
مغرور نگشته ست به گفتار و به کردار.
منوچهری.
و قویتر سببی ترک دنیا را مشارکت این مشتی دون عاجز است که بدان مغرور گشته اند. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 45 ) .
فقیهی ، برافتاده مستی گذشت
به مستوری خویش مغرور گشت.
( بوستان ) .
|| مأخوذ از تازی ، متکبر. خودپسند. خودبین. گستاخ. بانخوت و برتن. ( ناظم الاطباء ) : چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است. . . ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 117 ) . و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 117 ) .
منبع. لغت نامه دهخدا
خودبزرگ بین
غُدّ
واژه مغرور
معادل ابجد 1446
تعداد حروف 5
تلفظ maqrur
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( مَ ) [ ع . ] ( اِمف . )
آواشناسی maqrur
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع واژگان مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی معین
گنده دماغ
غره، پر ادعا، خودپسند، خودخواه
باد در کله داشتن ، بی ادب بودن، گستاخی کردن ،
تمکین نبودن
uppity
haughty
Smug
صاحب عُجب ؛ خودپسند. متکبر.
صاحب نخوت : متکبر .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 360 ) .
از خود رازی
Conceited, self - centered, be full of yourself
پر از خود. [ پ ُ اَ خوَد / خُدْ ] ( ص مرکب ) متکبر. پرمدّعا. پراِدعا. مختال . مغرور. خودپسند. کله پرباد :
تو از خود پری زان تهی میروی .
سعدی .
شاهزاده مغرور
یک دنده ، پرو
برتن
کسی هستش که فقط خودشو می تونه ببینه
خودخواه کسی که فکر میکنه که خودش بهترینه
با جربزه
خود پسند
کسایی که خیلی خود خواه هستن
در پارسی " بادسار " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .
خودخواه
سرمست
این واژه عربی است و پارسی جایگزین اینهاست:
وستار vastâr ( پهلوی )
فنودیچ fonudic ( فنود: تعصب؛ پارسی دری + پسوند دارندگی «ایچ» که در زبان سغدی به کار می رفته است )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٦)