to turn out a liar, to contradict oneself
دروغگو
/doruqgu/
فارسی به انگلیسی
مترادف ها
غلط، مصنوعی، قلابی، نا درست، ساختگی، بدل، دروغگو، کاذبانه
دروغگو، کاذب
دروغ گو، چاپ زن
دروغ گو، دوپهلو حرف زن
پیشنهاد کاربران
منبع. عکس فرهنگ ریشه های هندواروپایی زبان فارسی
واژه ی دروغگو از ریشه ی واژه ی دروغ فارسی هست




واژه ی دروغگو از ریشه ی واژه ی دروغ فارسی هست




بد قول، کسی که قول دهد ولی بر خلاف آن عمل کند.
کسی که حرفی بگوید که حقیقت نداشته باشد و واقعیت پیدا نکند.
کسی که حرفی بگوید که حقیقت نداشته باشد و واقعیت پیدا نکند.
معنی
دروغ زْن:دروغگو
دروغ زْن:دروغگو
دجال. . . .
کژه گوی. [ ک َژْ ژَ / ژِ ] ( نف مرکب ) کژه گوینده. کژه گو. آنکه سخن به کژی گوید. دروغزن. کج گوی. ناراست گوی :
بدانست خسرو که آن کژه گوی
همان آب خون اندر آرد بجوی.
فردوسی.
رجوع به کژگوی شود.
... [مشاهده متن کامل]
کژگوی. [ ک َ ] ( نف مرکب ) ناراست گوی. که سخن به کژی و ناراستی گوید. کژ گوینده. کژگو. دروغگوی. دروغزن. ( یادداشت مؤلف ) . کج گوی. که سخن نادرست گوید :
هرآنگه که شد پادشا کژگوی
ز کژی شود زود پیکارجوی.
فردوسی.
میامیز با مردم کژگوی
که او را نباشد سخن جز بروی.
فردوسی.
که بیدادگر باشد و کژگوی
جز از نام شاهی نباشد بدوی.
فردوسی.
بدانست خسرو که آن کژگوی
همان آب و خون اندر آرد بجوی.
فردوسی.
|| بدگوی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
بدانست خسرو که آن کژه گوی
همان آب خون اندر آرد بجوی.
فردوسی.
رجوع به کژگوی شود.
... [مشاهده متن کامل]
کژگوی. [ ک َ ] ( نف مرکب ) ناراست گوی. که سخن به کژی و ناراستی گوید. کژ گوینده. کژگو. دروغگوی. دروغزن. ( یادداشت مؤلف ) . کج گوی. که سخن نادرست گوید :
هرآنگه که شد پادشا کژگوی
ز کژی شود زود پیکارجوی.
فردوسی.
میامیز با مردم کژگوی
که او را نباشد سخن جز بروی.
فردوسی.
که بیدادگر باشد و کژگوی
جز از نام شاهی نباشد بدوی.
فردوسی.
بدانست خسرو که آن کژگوی
همان آب و خون اندر آرد بجوی.
فردوسی.
|| بدگوی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
هاث
نادرستگو
چاخان
کسی که حرف غیر حقیقی بزند