بلا. [ ب َ ] ( از ع ، اِ ) بلاء. آزمایش. ( ناظم الاطباء ) . آزمایش. آزمون. امتحان. ( فرهنگ فارسی معین ) . بَلوی. بَلیّة. مِحنة :
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگواری و سالاری.
رودکی.
و رجوع به بلاء شود. || زحمت و سختی و اذیت بسیار و رنج. ( ناظم الاطباء ) . سختی. گرفتاری. رنج. ( فرهنگ فارسی معین ) . زحمت و سختی. ( غیاث اللغات ) . زحمت و مکروه ، و به این معنی با لفظ کشیدن و ریختن و بر سر کسی آوردن و باریدن و جنبیدن و شدن بکار رود، و بالفظ گرداندن و برچیدن کنایه از دور کردن وی بود. ( از آنندراج ) . آهو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . ابنةالجلبل. ابنةمِعیر. ازمع. ازنم الجَذَع. ازیَب. ُاغویة. أقوریّات. أقوَرین. أکتل. ام أدراص. ام ُجُندَب. ام الدَّفر. ام الدﱡهَیم. ام الرﱡبَیق. ام الرَّقوب. ام زَنفَل. ام صَبار. ام صَبور. ام قَشعَم. ام اللﱡهیم. باقعة. بَدیدة. بُقَر. بَلوی. بَلیة. بنات أوبَر. بنات أودَک. بنات طَبار. بنت الرَّقم. پت یاره. تُرَّهة. تَوزَلاء. تَوزَلی. تولَه و تَولَه و تُوَلَه. جارِف. جائحة. جِثّة. جَرعَب. جَلفَریز. جَلَوبق. حوب. خَرساء. خِزیة. دارة. دامِکة. داهیة. دُرَخبیل. دُرَخبین. دُرَخمیل. دُرَخمین. دَردَبیس. دُلامِس. دُلَمس. دَلْو. دَولة. دَهرَس. دَهکل. دُهیم. دُهَیماء. دَیلم. ذات الجَنادع. ذات الرَّعد. ذات الرَّواعد. ذَرَّبی. ذَرَبیا. ذَریبّا. ربس. رَبساء. رَبیس. رُفوح. رَقم و رَقَم و رَقِم. رَوسَب. رَوسَم. زَفیر. زَنَفجة. زَول. سِبد. سِعلاء. سِعلاة. سِلِتم. شِبدع. شُرسوف. شِنِقناق. صاحة. صالة. صِل . صَلعاء. صِم . صَمّاء. صَمام. صُنبور. صَنَمة. صَیلَم. ضُوَیضیة. طأمة. طُلاطِلة. طَمسلَی. طومة. طَیخة. عَباقیة. عِتریس. عَجاری . عُجری . عَجوز. عَریم. عُضْلة. عَضوض. عَظیمة. عُکَمص. عَلاّقة. عُلَق. عَلوق. عَماس. عَمَرّط. عَناق. عَنتَریس. عُنصر. عَنقاء. عَنقَزة. عَنقَفیز. عَوبَطة. عَویص. غائلة. غَبَر. غَمّاء. غُمَی. غَوائل. غول. فاضّة. فاقرة. فالعة. فِتکَر. فَتَکرین و فِتَکرین یا فُتَکرین یا فِتکَرین. فُتکلین. فَلق و فِلق و فُلَق. فِلقة. فَلقی. فَیقَر. فَیلَق. فَیلَقَة. قَرعاء. قُنذعة. قِنطِر. قِنطیر. قَنفَخ. قَوامس. قوب. کَریهة. لَحاص. لُهَیم. مُجحِفة. محنت. مِحنة. مُرمّات. مَرمَریت. مَرمَریس. مُعضّل. مُلمّة. مَنظورة. مَوائد. نابجة. نازلة. ناقرة. نُصُب. نَطلاء. نِقرِس. نکبت. نَکراء. نَآد. نَآدی. نَؤود. نِئدل. نَیریی. نِئضِل. نِئطِل. وامئة. هازمة. هِتر. هَناة. هَیعَرون
... [مشاهده متن کامل]
منبع. لغت نامه دهخدا
بلا کردن به گویش بختیاری یعنی گم کردن
بد بلایی کردن
در گویش محلی راوری
وقتی نسبت به جایی یاچیزی ، حس خوبی نبست ، میگویند بد بلایی کردن
نگرانی ها که پیش می آمد تند تند گفته وشنیده می شد بلی بلی بلی کم کم الف نام و نمونا گرفت و " بلا" شد.
واژه بلا
معادل ابجد 33
تعداد حروف 3
تلفظ belā
نقش دستوری صفت
ترکیب ( پیشوند ) [عربی]
مختصات ( بِ ) [ ع . ] ( پیش . )
آواشناسی balA
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
... [مشاهده متن کامل]
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
برابر پارسی بلا واژگان : گزند ، آسیب و زیان هستند. آفت واژه ای عربی الاصل است که به شکل ( آفة ) نوشته میشود.
آگفت
معنی حقیقی بَلَاء: دگرگونی برای درست شدن.
تحوّلات برای اصلاح شدن.
اللهم حوّل حالنا الی أحسنِ حال.
معنی مجازی: مُصیبت ( تا تحَمُّل حاصل شود ) ؛گرفتاری ( تا صبر تقویت شود ) ؛امتحان ( چند مرد حلّاجی ) . . .
بِلامانع: بدون اعتراض.
بَلَی=نَعَم: آری؛درسته؛yes.
بُلا . . .
عذاب، رنج
ضرر ، آسیب ، زیان و مشقت
کارما
همانگونه که گفته شد آفت پارسی نیست که بخواد برابر پارسی باشه. شگفت اینجاست که در خود وبگاه آفت را عربی گذاشته.
بَلا=مصیبت
بِلا=بی، ، بدون
مثل
بلاشک، ، ، ، بی تردید
آدَرَنگ ، آک و آگفت نیز چمِ ( بلا و آفت ) میدهد
یکی کلمه آفت رو از رده برابر پارسی بیردت بیاره
کی گفته پارسیه؟
بدامد
بلا : [عامیانه، اصطلاح]آدم حیله گر، زرنگ، آسیب، زیان، آزار.
همونطور که دوستمون فرمودن در زبان بختیاری بلا به معنی گم میباشد. بلا وابید: گم شد
وهمچنین درجای دیگه این معنی را میدهد
بلاجیوی= ناشناخته یاعجیب وغریب
فکر میکنم معنی زرنگ هم میده
دختر بلا = دختر زرنگ
بلاجوی :
در لهجه برازجانیها کلمه بلاجوی معنای برعکس میدهد
مثلا: گپ بلاجوی نزن
یعنی حرف برعکس نزن
مصیبت
در زبان لری بختیاری به معنی
شیطون. فضول
BALA
در زبان لری بختیاری به معنی
گم .
بلا اویی::گم شد
BELA
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٣)