اشراف

/~aSrAf/

    gentry
    nobility
    upper class
    nobles
    aristocrats

فارسی به انگلیسی

اشراف زاده
aristocrat, gentleman, noble, patrician

اشراف سالاری
aristocracy

مترادف ها

noblesse (اسم)
نجبا، اشراف، اشرافیت

پیشنهاد کاربران

اشراف. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ شریف. مردان بزرگ قدر. ( منتهی الارب ) . اعیان. ( دستور اللغة ) . ج ِ شریف. ( دهار ) . بزرگان و بلندسران. ( مؤید الفضلا ) . بزرگواران. وجوه. بزرگان. شریفان. ج ِ شریف ، بمعنی صاحب شرف. ( اقرب الموارد ) . اشخاص بزرگ قدر و صاحبان حسب و نسب نیک. . . ج ِ شریف. ( فرهنگ نظام ) : قضات بلخ و اشراف و علما. . . همه آنجا [طارم ] حاضر بودند بنشستند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180 ) . چون روز هفتم بود، مثال داد علما و اشراف حضرت را حاضر آمدند. ( کلیله و دمنه ) . و مجلسهای علما و اشراف و محفل های سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. ( کلیله و دمنه ) . دلخواه تر ثناها آن است که بر زبان گزیدگان و اشراف رود. ( کلیله و دمنه ) . و اجتهاد تو در کارها و رأی آنچه در امکان آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. ( کلیله و دمنه ) . هر سال حملی به کعبه معظم و مدینه مکرم ایداﷲ جلالهما فرستادی تا بر اشراف حرین ( ؟ ) و مستحقان صرف کردی. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 31 ) . || اشراف انسان ؛ هر دو گوش و بینی او. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) . || جاهای بلند. ج ِ شَرَف. ( اقرب الموارد ) . بلندیها. || ج ِ شرف ، بمعنی کوهان شتر. گویند: ابل عظام الاشراف. ( اقرب الموارد ) .
...
[مشاهده متن کامل]

اشراف. [ اِ ] ( ع مص ) بلند شدن. ( منتهی الارب ) ( غیاث ) . بر جای خاستن و بلند شدن. ( مؤید الفضلاء ) . اشرف الشی ُٔ؛ علا و ارتفع و انتصب. ( اقرب الموارد ) . بر بالای بلندی شدن. ( غیاث ) . برآمدن. بالا برآمدن. || اشرف المرباءَ؛ بالا برآمد جای دیده بان را. ( منتهی الارب ) . || اشرف علیه ؛ اطلع علیه من فوق. ( اقرب الموارد ) . بر زبر چیزی شدن. ( زوزنی ) . || اطلاع یافتن بر چیزی. ( مؤید الفضلاء ) ( منتهی الارب ) . || نزدیک شدن. || از بالا به زیر نگریستن. ( منتهی الارب ) . || به مرگ رسیدن بیمار. یقال : اشرف المریض علی الموت ؛ ای اشفی. ( منتهی الارب ) . اشرف المریض علی الموت ؛ اشفی. ( اقرب الموارد ) . || ترسیدن بر کسی . یا مهربانی کردن. یقال : اشرف علیه ؛ اذا اشفق. ( منتهی الارب ) . اشرف فلان علی فلان ؛ اَشْفَق َ. اشرف علینا؛ ای اشفق. ( اقرب الموارد ) . || اشرف لک الشی ٔ؛ امکنک : مایشرف له شی الا اخذه. || اشرفت نفسه علی الشی ٔ؛ حرصت علیه و تهالکت. || اشرفت الخیل ؛اسرعت العدو. ( اقرب الموارد ) . || خطةالاشراف ؛ محل ، مقام و رتبه یا عنوان عالی مشرف. و کلمه اشراف بتنهائی نیز بدین معنی آمده است : متولی اشرافنافی بجایه. . . دارالاشراف ؛ مهمانخانه ای که در آنجا مؤسسات و ادارات دولتی است. رجوع به دزی ج 1 ص 750 شود. و برحسب شواهد ذیل پایگاه اشراف از عهد غزنویان تاروزگار مغول وجود داشته و از مقام بریدی برتر بوده است : چنانکه چهار تن که پیش از این شغل اشراف بدیشان داده بود، شاگردان وی باشند [ بوسهل حمدونی ]. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155 ) . دیگر روز بوسهل حمدونی را که از وزارت معزول گشته بود، خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اشراف مملکت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155 ) . بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی بدیوان ما بماند، طبعش میل به گربزی داشت تا بلا بدو رسید. . . و از دیوان رسالت بیفتاد و بحق قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشراف ناحیت گیری به او دادند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274 ) . سنه تسع و اربعین و اربعمائة ( 449 هَ. ق. ) درپیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند. . . و حیلتها کرد تا از وی درگذشت [ اموی ]. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255 ) . بونصر برشغل عارضی بود که فرمان یافت. . . پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 ) . بوالفتح را پانصد چوب بزدند واشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322 ) . بونصر صیفی ، بر این دو سبب حالتی قوی داشت. آخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوض شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499 ) . امیر گفت : وی را اشراف مملکت فرمودیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341 ) . شغل اشراف ترمک بدو مفوّض شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649 ) . بروزگار پدر، شرم او را اجابت ناکردن ، بریدی بدو داد و اشراف که مهمتر بود به بوالقاسم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496 ) . و جمال الدین خاص حاجب را برسبیل اشراف یرلیغی گرفته. ( جهانگشای جوینی ) . || اشراف بر ضمایر؛ اطلاع بر ضمایر. در تداول صوفیان ، فکر کسی را دریافتن. آگاه شدن از درون کسی یا سِرّی بی وسایط عادی : از بازار بجهت ما طعام بیار و لیکن از فلان و فلان دوکان نگیری. . . ترا گفتم که از آن دوکان طعام نگیری کاهلی کردی و از آن یک دوکان گرفتی. حاضران چون تفحص کردند، عدلی آن دوکان از تمغا بوده است. از آن اشراف ایشان حالشان دیگر شد و مزید یقین جماعتی شد. ( انیس الطالبین ص 138 ) . گفت درازگوشی غایب کرده ام. . . خواجه لحظه ای خاموش شدند و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبله فتح آباد در فلان موضع، درازگوش تو درآمده است. آن مرد به آن علامت که فرموده بودند رفت و درازگوش خود را یافت. . . حاضران از آن اشراف تعجب بسیار کردند. ( انیس الطالبین ص 108 ) . یکی از درویشان ایشان نشسته بود در شهر بخارا و صفت جذبه او بقوت بود. سخنان بلند میگفت. . . حضرت خواجه بیامدند و او را گفتند ترا این سخنان به چه کار آید. . . حاضران را از آن اشراف و شفقت ایشان وقت خوش شد. ( انیس الطالبین ص 103 ) . و اضطراب من از آن بود که خواجه بر آن خاطر من مطلع شدند و من سالها بود که در عالم میگشتم به این کمال کسی ندیده بودم و گمان من این بود که در این روزگار مثل این صاحب اشرافی نیست. ( انیس الطالبین ص 85 ) . احوال من از آن اشراف ایشان قوی دیگر شد. ( انیس الطالبین ص 77، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) . در صفحات دیگر نیز این کلمه بمفهومی نزدیک به فکر کسی را دریافتن آمده است : چون اشراف حضرت خواجه مشاهده کردم حالم دیگر شد. ( انیس الطالبین ) .
منبع. لغت نامه دهخدا

بکیت / بکیتا= اشراف و اعیان
سلیم
اَشراف: بلند پایگان، شاهزادگان
اِشراف: چیرگی داشتن
اشراف ( انگلیسی: The Aristocrats ) فیلمی در ژانر مستند به کارگردانی پن ژیلت است که در سال ۲۰۰۵ منتشر شد.
اشراف
منابع• https://fa.wikipedia.org/wiki/اشراف_(فیلم)
اصلان. [ اُ ] ( ع اِ ) ج ِ اصیل. ( اقرب الموارد ) . رجوع به اصیل شود.
اصلیان . [ اَ ] ( اِ ) ج ِ اصلی . مردمان شریف پاک نژاد. ( ناظم الاطباء ) .
اعیان دولت . [ اَ ن ِ دَ / دُو ل َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اراکین سلطنت و وزراء و امرای ریاست . ( آنندراج ) . وزرای دولت . ( ناظم الاطباء ) . بزرگان و اشراف حکومت .
اشراف
در پارسی میانه ( ساسانس ) :وَزورگان
امروزه:بزرگان
مهان
فرح دیبا دختری از کهان بود که با مردی از مهان پیمان زناشویی بست
اطراف
- اطراف عرب ؛ وی از اطراف عرب است ؛ یعنی از اشراف و اهل بیوتات آن است. ( از اقرب الموارد ) .
کبار
اعالی
ریشه ی واژه ی #شرف ، #مشرف ، #تشریف #اشراف #اشرف در عربی #سرافرازی ، #سرافراز در فارسی ✅
شاید برایتان جالب باشد اما این واژه بن مستقیم از فارسی و بن قدیمی تر از ترکی دارد. ♦️
این واژه همان سرافرازی هست
...
[مشاهده متن کامل]

سرافرازی - سرفرازی
سرف ( سه حروف برای بن شدن در عربی کافیست. )
س - ش تبدیل شونده هستند.
شرف - مشرف
مشرف کسی است که سرافراز است
برای مکان هم استفاده میکنند یعنی کسی که از بقیه بالاتر است و میتوان ببیند.
برای مشرف در ترکی از گوزلمچی - g�zləm�i و باخار - baxar را میتوان استفاده کرد. ♦️
سرافراز
حال با واژه ی *سر* کاری نداشته باشیم که تفاسیری طولانی دارد.
افراز - افروختن - فراز
از آببیلماق ترکی هستند به معنی پریدن به صورت هاپپیلماق هم گفته میشود.
آب به معنی بالا در انگلیسی و زبان های جرمنیک به صورت up
آب در فارسی به معنی آب خوردنی است.
آب خوردنی در زبان های لاتین به صورت آقوا یا آپوا است.
آقوا در ترکی از آخماق - آقماق است به معنی جاری شدن به آب جاری ( نه به آب خوردنی ) ترکان اخ گویند در واژگان مشتق هم دیده شده است آبادانلیق - ائوه دانلیق - اوبا - ائو ( در سومری به صورت e )
آغماق در دیوان لغات ترک به معنی صعود کردن است واژه ی مشترک با آخماق بوده که مشتق شده است از تفسیر حرکت کردن معانی متفاوت گرفته اند. ♦️
از تفسیر جاری شدن ، روان شدن ، حرکت کردن آب سم آپوا یا آقوا را گرفته و از حرکت اشیا یا حیوان یا انسان به تفسیر صعود کردن و حرکت کردن گرفته است.
پس آببیلماق از آغماق به معنی صعود کردن است.
در زبان های جرمنیک به صورت آپ به معنی بالا و در لاتین به معنی آب خوردنی است.
به فارسی به صورت فراز - افروختن - افراز وارد شده است.
سرافرازی را مشتق کرده و به صورت شرف وارد عربی شده است.
به شرف در ترکی اوجالیق - باش اوجالیق و حتی اردم هم گویند اما اردم در اصل به معنی غیرت است غیرت و شرف را گاها یکی میدانند.
افروختن معنی اصلی آن خشمگین شدن است که از تفسیر جنب و جوش چنین معنی گرفته است و از آن معنی روشن کردن را گرفته است. ♦️
واژه ی آب به معانی مختلف معمولا در زبان های ترکی و هند و اروپایی مشترک است.

اهل بیوتات
بیوتات
آگاه شدن بر امری
آشنایی
تسلط
اشراف اطلاعاتی
Intelligence dominance
در پهلوی واسپوهران
یعنی خاندان ممتاز
تسلط بر امری، چیرگی بر کار یا امری، از فراز نگریستن بر چیزی
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢١)