اسم ( noun )
• (1) تعریف: physical or mental effort directed toward achieving some result; labor.
• مترادف: exertion, labor, toil
• متضاد: leisure, play
• مشابه: action, drudgery, effort, elbow grease, grind, industry, moil, service, struggle, travail, trouble
• مترادف: exertion, labor, toil
• متضاد: leisure, play
• مشابه: action, drudgery, effort, elbow grease, grind, industry, moil, service, struggle, travail, trouble
- It required a lot of work to renovate that old house.
[ترجمه گوگل] بازسازی آن خانه قدیمی نیاز به کار زیادی داشت
[ترجمه ترگمان] کاره ای زیادی برای نوسازی آن خانه قدیمی لازم بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کاره ای زیادی برای نوسازی آن خانه قدیمی لازم بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I just relaxed over the weekend and didn't do any work.
[ترجمه گوگل] من فقط در آخر هفته استراحت کردم و هیچ کاری انجام ندادم
[ترجمه ترگمان] من فقط آخر هفته اروم شدم و هیچ کاری نکردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من فقط آخر هفته اروم شدم و هیچ کاری نکردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a task or project that uses such effort; undertaking.
• مترادف: job, project, task, undertaking
• مشابه: activity, assignment, charge, chore, commission, duty, endeavor, exercise, function, mission, office, stint
• مترادف: job, project, task, undertaking
• مشابه: activity, assignment, charge, chore, commission, duty, endeavor, exercise, function, mission, office, stint
- The work on the highway is not finished yet.
[ترجمه F] کار بزرگراه هنوز تمام نشده|
[ترجمه ععع] کار بر بزرگ راه دارد تکمیل می شود|
[ترجمه گوگل] کار بزرگراه هنوز تمام نشده است[ترجمه ترگمان] کار روی بزرگراه هنوز تمام نشده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: something made or accomplished as the result of such effort.
• مترادف: creation, deed, product
• مشابه: accomplishment, achievement, act, artifact, composition, effort, exploit, feat, fruit, handiwork, masterpiece, oeuvre, opus, piece
• مترادف: creation, deed, product
• مشابه: accomplishment, achievement, act, artifact, composition, effort, exploit, feat, fruit, handiwork, masterpiece, oeuvre, opus, piece
- The museum has many priceless works of art.
[ترجمه گوگل] این موزه دارای بسیاری از آثار هنری با ارزش است
[ترجمه ترگمان] موزه آثار هنری زیادی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] موزه آثار هنری زیادی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I enjoyed the author's earlier works more than his later works.
[ترجمه گوگل] من از کارهای قبلی نویسنده بیشتر از کارهای بعدی او لذت بردم
[ترجمه ترگمان] من از کاره ای نخستش بیشتر از کاره ای بعدی او لذت بردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من از کاره ای نخستش بیشتر از کاره ای بعدی او لذت بردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: the activity involved in a job; employment.
• مترادف: employment, job, occupation, position
• متضاد: unemployment
• مشابه: business, career, field, labor, line, livelihood, m�tier, profession, pursuit, trade, vocation
• مترادف: employment, job, occupation, position
• متضاد: unemployment
• مشابه: business, career, field, labor, line, livelihood, m�tier, profession, pursuit, trade, vocation
- I love my work, but it doesn't pay very well.
[ترجمه گوگل] من کارم را دوست دارم، اما درآمد چندانی ندارد
[ترجمه ترگمان] کارم را دوست دارم، اما خیلی خوب پول نمی دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کارم را دوست دارم، اما خیلی خوب پول نمی دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- My husband hasn't had any work for six months.
[ترجمه گوگل] شوهرم شش ماه است که هیچ کاری نداشته است
[ترجمه ترگمان] شوهرم شش ماه است که کار نکرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] شوهرم شش ماه است که کار نکرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: (pl.) the location or operation of a particular business or industry.
• مترادف: factory, plant
• مشابه: business, enterprise, foundry, mill, shop, yard
• مترادف: factory, plant
• مشابه: business, enterprise, foundry, mill, shop, yard
- The steel works closed down some years ago.
[ترجمه گوگل] کارخانه فولاد چند سال پیش تعطیل شد
[ترجمه ترگمان] این فولاد چند سال پیش بسته شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این فولاد چند سال پیش بسته شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: (pl.) harsh treatment (prec. by the).
• مترادف: abuse, beating
• مشابه: going-over, thrashing
• مترادف: abuse, beating
• مشابه: going-over, thrashing
- The bullies gave him the works.
[ترجمه گوگل] قلدرها آثار را به او دادند
[ترجمه ترگمان] قلدر بازی رو بهش دادن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] قلدر بازی رو بهش دادن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• : تعریف: of, for, or pertaining to work.
• مشابه: business, career, industrial, occupational, official, professional, vocational, workaday, working
• مشابه: business, career, industrial, occupational, official, professional, vocational, workaday, working
- a work uniform
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: works, working, worked
حالات: works, working, worked
• (1) تعریف: to exert one's energy to achieve some result; labor; toil.
• مترادف: labor, toil
• متضاد: play
• مشابه: act, apply oneself, drudge, moil, plod, plug away, ply, slave, strain, strive, struggle, sweat, try
• مترادف: labor, toil
• متضاد: play
• مشابه: act, apply oneself, drudge, moil, plod, plug away, ply, slave, strain, strive, struggle, sweat, try
- I worked very hard today and now I'm tired.
[ترجمه تنها] امروز من سخت کار کردم و هم اکنون خسته ام|
[ترجمه گوگل] امروز خیلی سخت کار کردم و الان خسته ام[ترجمه ترگمان] امروز خیلی کار کردم و حالا خسته ام
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to be employed; have a job.
- She works at the bank.
[ترجمه گوگل] او در بانک کار می کند
[ترجمه ترگمان] توی بانک کار میکنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] توی بانک کار میکنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He works for an insurance company.
[ترجمه گوگل] او برای یک شرکت بیمه کار می کند
[ترجمه ترگمان] او برای یک شرکت بیمه کار می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او برای یک شرکت بیمه کار می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She's no longer working; she retired last year.
[ترجمه گوگل] او دیگر کار نمی کند او سال گذشته بازنشسته شد
[ترجمه ترگمان] او دیگر کار نمی کند؛ سال پیش بازنشسته شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او دیگر کار نمی کند؛ سال پیش بازنشسته شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to function properly; operate.
• مترادف: function, operate, run
• مشابه: act, go, handle, perform
• مترادف: function, operate, run
• مشابه: act, go, handle, perform
- That washing machine doesn't work.
[ترجمه گوگل] اون ماشین لباسشویی کار نمیکنه
[ترجمه ترگمان] این ماشین لباس شویی کار نمی کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این ماشین لباس شویی کار نمی کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The cash register is old but it still works.
[ترجمه گوگل] صندوق قدیمی است اما هنوز کار می کند
[ترجمه ترگمان] صندوق پول نقد قدیمی است اما هنوز کار می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صندوق پول نقد قدیمی است اما هنوز کار می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to be successful; act effectively.
• مترادف: succeed, suffice
• متضاد: fail
• مشابه: avail, do, go, play, produce, serve, take
• مترادف: succeed, suffice
• متضاد: fail
• مشابه: avail, do, go, play, produce, serve, take
- The plan is working very well.
[ترجمه گوگل] طرح خیلی خوب کار می کند
[ترجمه ترگمان] این برنامه بسیار خوب عمل می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این برنامه بسیار خوب عمل می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We tried that strategy, but it didn't work.
[ترجمه گوگل] ما این استراتژی را امتحان کردیم، اما جواب نداد
[ترجمه ترگمان] ما آن استراتژی را امتحان کردیم، اما کار نکرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما آن استراتژی را امتحان کردیم، اما کار نکرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to change into a specified condition by gradual or repeated movement (often fol. by up, free, loose, or the like).
• مشابه: become
• مشابه: become
- The knot worked loose.
• (6) تعریف: to have an impact or influence.
• مترادف: act
• مترادف: act
- This cleaning fluid works on even tough stains.
[ترجمه گوگل] این مایع پاک کننده حتی روی لکه های سخت نیز کار می کند
[ترجمه ترگمان] این مایع تمیز کننده حتی بر روی لکه های سخت کار می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این مایع تمیز کننده حتی بر روی لکه های سخت کار می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to move as the result of pain or emotion.
• مشابه: contort, grimace, twist, writhe
• مشابه: contort, grimace, twist, writhe
- Her face worked just before she started to cry.
[ترجمه گوگل] درست قبل از اینکه شروع به گریه کند صورتش کار می کرد
[ترجمه ترگمان] صورتش درست قبل از شروع گریه کار می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صورتش درست قبل از شروع گریه کار می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
• (1) تعریف: to use; operate; handle.
• مترادف: handle, operate, use
• مشابه: activate, busy, control, employ, manage, manipulate, ply, run, wield
• مترادف: handle, operate, use
• مشابه: activate, busy, control, employ, manage, manipulate, ply, run, wield
- Do you know how to work the oven?
[ترجمه گوگل] آیا می دانید چگونه فر را کار کنید؟
[ترجمه ترگمان] بلدی چطوری تو اجاق کار کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بلدی چطوری تو اجاق کار کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to cause to be or happen; bring about.
• مترادف: cause, effect, effectuate
• مشابه: accomplish, arrange, beget, contrive, do, engender, execute, make, manage, perform, produce, wreak
• مترادف: cause, effect, effectuate
• مشابه: accomplish, arrange, beget, contrive, do, engender, execute, make, manage, perform, produce, wreak
- That medicine worked wonders on my poison ivy.
[ترجمه گوگل] آن دارو روی پیچک سمی من معجزه کرد
[ترجمه ترگمان] اون دارو روی پیچک سمی من کار می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون دارو روی پیچک سمی من کار می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They expect the president to work miracles.
[ترجمه گوگل] آنها از رئیس جمهور انتظار دارند که معجزه کند
[ترجمه ترگمان] آن ها انتظار دارند که رئیس جمهور معجزه کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها انتظار دارند که رئیس جمهور معجزه کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to exert physical effort upon; manipulate; form.
• مترادف: fashion, form, manipulate, mold
• مشابه: beat, cultivate, embroider, forge, handle, knead, make, model, press, shape, stir, till, tool, train
• مترادف: fashion, form, manipulate, mold
• مشابه: beat, cultivate, embroider, forge, handle, knead, make, model, press, shape, stir, till, tool, train
- The baker worked the dough until it was stiff.
[ترجمه گوگل] نانوا روی خمیر را کار کرد تا سفت شود
[ترجمه ترگمان] نانوا با پول کار می کرد تا خشک شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نانوا با پول کار می کرد تا خشک شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The blacksmith wrought the iron expertly.
[ترجمه گوگل] آهنگر آهن را با مهارت کار می کرد
[ترجمه ترگمان] آهنگر مهارت آهنی را به کار گرفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آهنگر مهارت آهنی را به کار گرفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to excite; provoke.
• مترادف: excite, provoke
• مشابه: incite, inspire, move, prompt, rouse, stir, sway
• مترادف: excite, provoke
• مشابه: incite, inspire, move, prompt, rouse, stir, sway
- The band worked the audience into a frenzy.
[ترجمه گوگل] گروه بینندگان را به جنون کشاند
[ترجمه ترگمان] گروه تماشاچیان را به هیجان آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] گروه تماشاچیان را به هیجان آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to cause to produce, act, or do work.
• مشابه: drill, drive, exercise, exploit, manage, press, push, sweat, train, utilize
• مشابه: drill, drive, exercise, exploit, manage, press, push, sweat, train, utilize
- The trainer works her horses hard.
[ترجمه گوگل] مربی با اسب هایش سخت کار می کند
[ترجمه ترگمان] مربی اسب ها را سخت کار می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مربی اسب ها را سخت کار می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to solve (a problem) through mental activity (usu. fol. by "out").
• مترادف: solve
• مشابه: crack, do, figure, get, puzzle out
• مترادف: solve
• مشابه: crack, do, figure, get, puzzle out
- The math problem was challenging, but she finally worked it out.
[ترجمه گوگل] مشکل ریاضی چالش برانگیز بود، اما او سرانجام آن را حل کرد
[ترجمه ترگمان] مشکل ریاضی چالش برانگیز بود، اما بالاخره موفق شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مشکل ریاضی چالش برانگیز بود، اما بالاخره موفق شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to reach (a particular place or condition) by gradual or repeated effort.
• مترادف: edge
• مشابه: advance, inch, maneuver, plod, push, worm
• مترادف: edge
• مشابه: advance, inch, maneuver, plod, push, worm
- She worked her way up the mountain.
[ترجمه گوگل] او به سمت کوه بالا رفت
[ترجمه ترگمان] اون روش کار می کرد تا از کوه بالا بره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون روش کار می کرد تا از کوه بالا بره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید