with a finger on the pulse

پیشنهاد کاربران

🔹 معادل فارسی پیشنهادی: در جریان کامل بودن / آگاه بودن از نبض اتفاقات / همراه با تحولات بودن
🔹 مثال ها:
She has her finger on the pulse of youth culture. نبض فرهنگ جوانان دستشه.
A good journalist always keeps a finger on the pulse of society. یه خبرنگار خوب همیشه در جریان کامل جامعه ست.
...
[مشاهده متن کامل]

The CEO prides himself on having a finger on the pulse of innovation. مدیرعامل به خودش افتخار می کنه که نبض نوآوری رو در دست داره.
🔹 مترادف ها: in the know • up on • tuned in • clued in • on the ball