صفت ( adjective )
مشتقات: vitally (adv.)
مشتقات: vitally (adv.)
• (1) تعریف: pertaining to or characteristic of life.
• مترادف: life
• مشابه: animate, breathing, living, viable
• مترادف: life
• مشابه: animate, breathing, living, viable
- The nurse checked the patient's heartbeat and other vital signs.
[ترجمه mohamadda333] پرستار ضربان قلب و دیگر علایم حیاتی بیمار را چک کرد|
[ترجمه گوگل] پرستار ضربان قلب و سایر علائم حیاتی بیمار را بررسی کرد[ترجمه ترگمان] پرستار قلب بیمار و علایم حیاتی دیگر را چک کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: necessary to maintain life.
• مشابه: life-giving, living, restorative
• مشابه: life-giving, living, restorative
- The heart and lungs are vital organs.
[ترجمه گوگل] قلب و ریه اندام های حیاتی هستند
[ترجمه ترگمان] قلب و ریه ها اندام های حیاتی هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] قلب و ریه ها اندام های حیاتی هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- These foods contain vital nutrients.
[ترجمه گوگل] این غذاها حاوی مواد مغذی حیاتی هستند
[ترجمه ترگمان] این غذاها حاوی مواد مغذی ضروری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این غذاها حاوی مواد مغذی ضروری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: full of life, vigor, or energy.
• مترادف: animated, energetic, live, lively, vivacious
• متضاد: listless, mechanical
• مشابه: active, alive, animate, bouncy, brisk, bubbling, dynamic, indispensable, peppy, sparkling, spirited, sprightly, vibrant, vigorous, zippy
• مترادف: animated, energetic, live, lively, vivacious
• متضاد: listless, mechanical
• مشابه: active, alive, animate, bouncy, brisk, bubbling, dynamic, indispensable, peppy, sparkling, spirited, sprightly, vibrant, vigorous, zippy
- My grandmother is still vital at ninety years of age.
[ترجمه M] مادربزرگ من هنوز در سن نودسالگی زندگی بخش است|
[ترجمه فاضل] مادر بزرگ من هنوز در سن نود سالگی سرحال است|
[ترجمه گوگل] مادربزرگ من در نود سالگی هنوز حیاتی است[ترجمه ترگمان] مادربزرگ من هنوز در نود سالگی حیاتی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: of critical importance; essential.
• مترادف: critical, crucial, essential, indispensable, necessary
• متضاد: dispensable, inessential, peripheral, unimportant
• مشابه: capital, cardinal, central, great, imperative, important, material, paramount, pivotal, requisite, significant
• مترادف: critical, crucial, essential, indispensable, necessary
• متضاد: dispensable, inessential, peripheral, unimportant
• مشابه: capital, cardinal, central, great, imperative, important, material, paramount, pivotal, requisite, significant
- It is vital that you get her to the emergency room immediately.
[ترجمه گوگل] بسیار مهم است که او را فورا به اورژانس ببرید
[ترجمه ترگمان] حیاتی است که فورا او را به اتاق اورژانس ببرید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] حیاتی است که فورا او را به اتاق اورژانس ببرید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This is a vital step in the process and must not be overlooked.
[ترجمه گوگل] این یک مرحله حیاتی در فرآیند است و نباید نادیده گرفته شود
[ترجمه ترگمان] این یک گام حیاتی در فرآیند است و نباید نادیده گرفته شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این یک گام حیاتی در فرآیند است و نباید نادیده گرفته شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: fatal; deadly.
• مترادف: deadly, fatal, lethal, mortal
• مشابه: fateful, killing
• مترادف: deadly, fatal, lethal, mortal
• مشابه: fateful, killing
- The soldier dealt his enemy a vital blow.
[ترجمه گوگل] سرباز ضربه ای حیاتی به دشمنش زد
[ترجمه ترگمان] سرباز با ضربه محکمی به دشمن حمله کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سرباز با ضربه محکمی به دشمن حمله کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید