صفت ( adjective )
حالات: untimelier, untimeliest
حالات: untimelier, untimeliest
• (1) تعریف: not occurring at a convenient or appropriate time; poorly timed.
• متضاد: timely
• مشابه: inconvenient
• متضاد: timely
• مشابه: inconvenient
- The untimely arrival of the furniture she'd ordered made her late for her doctor's appointment.
[ترجمه جان] رسیدن یهویی اون مبلمانی که سفارش داده بود باعث شد که قرار ملاقاتش با دکتر دیر بشه.|
[ترجمه گوگل] رسیدن نابهنگام اثاثیه ای که سفارش داده بود باعث شد او برای وقت دکترش دیر شود[ترجمه ترگمان] به محض رسیدن به خانه، به این ترتیب بود که او را برای ملاقات دکتر به تاخیر انداخته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: coming too early; premature.
- They mourned the young officer's untimely death.
[ترجمه گوگل] آنها برای مرگ نابهنگام این افسر جوان عزادار شدند
[ترجمه ترگمان] آن ها در سوگ مرگ نابهنگام افسر جوان عزاداری کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها در سوگ مرگ نابهنگام افسر جوان عزاداری کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
مشتقات: untimeliness (n.)
مشتقات: untimeliness (n.)
• (1) تعریف: at an inappropriate or inconvenient time.
• متضاد: timely
• متضاد: timely
• (2) تعریف: too soon; prematurely.