unhappy

/ənˈhæpi//ʌnˈhæpi/

معنی: ناکام، بد بخت، مستمند، نامراد، شوربخت، بداقبال
معانی دیگر: ناشاد، غمگین، مغموم، تاسف آور، بدفرجام، ناگوار، بدشانس، توام با بدبختی، فلاکت بار، نامناسب، ناجور

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
حالات: unhappier, unhappiest
مشتقات: unhappily (adv.), unhappiness (n.)
(1) تعریف: not glad or cheerful; sad; gloomy.
مترادف: blue, down, gloomy, glum, morose, sad
متضاد: cheerful, happy
مشابه: broken-hearted, crestfallen, dejected, depressed, despondent, dispirited, displeased, dolorous, down in the mouth, downcast, downhearted, heartsick, heavy, low, melancholy, mournful, sorrowful, woeful, wretched

(2) تعریف: characterized by or causing a lack of gladness, cheer, or joy.
متضاد: happy

- an unhappy day
[ترجمه گوگل] یک روز ناخوش
[ترجمه ترگمان] روز بدی بود،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- the unhappy news
[ترجمه Saeed Babaei] اخبار ناراحت کننده ( غمگین )
|
[ترجمه گوگل] خبر ناخوشایند
[ترجمه ترگمان] خبر بد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: causing unpleasant results; unfortunate.
مترادف: ill-fated, ill-starred, unfavorable, unfortunate, unlucky
متضاد: happy
مشابه: adverse, disadvantageous, hapless, inauspicious, infelicitous, inopportune, regrettable, sad

- an unhappy choice
[ترجمه گوگل] یک انتخاب ناخوشایند
[ترجمه ترگمان] یک انتخاب ناخوشایند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: not suitable or appropriate.
مترادف: inappropriate, infelicitous, unsuitable
متضاد: happy
مشابه: ill-advised, inapt, injudicious, malapropos, unbecoming, unfortunate, unwise

- an unhappy combination of flavors
[ترجمه مانی] یک ترکیب نامطبوع از طعم ها
|
[ترجمه گوگل] ترکیبی ناخوشایند از طعم ها
[ترجمه ترگمان] یک ترکیب ناراضی از flavors
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. an unhappy moment in our history
لحظه ای ناگوار در تاریخ ما

2. her unhappy lot
سرنوشت ناگوار او

3. the unhappy end of his marriage
پایان تاسف انگیز ازدواج او

4. she was unhappy to have been reproved by her husband in front of strangers
از اینکه در مقابل غریبه ها مورد سرزنش شوهرش قرار گرفته بود ناراحت بود.

5. he was exceedingly unhappy
او بی اندازه ناخشنود بود.

6. rich but still unhappy
پولدار ولی باز ناشاد

7. the guests were unhappy with the chef
مشتریان از سرآشپز ناراضی بودند.

8. the mother was unhappy about the untimely marriage of her son, but she disguised her feelings
مادر از ازدواج بی موقع پسرش خرسند نبود ولی احساسات خود را پنهان کرد.

9. he referred to his unhappy childhood as a vindication of his crimes
برای توجیه جنایات خود به کودکی مذلت بار خود اشاره کرد.

10. why was he so unhappy today?
چرا امروز این قدر غمگین بود؟

11. Her feminine intuition told her that he was unhappy.
[ترجمه گوگل]شهود زنانه او به او گفت که او ناراضی است
[ترجمه ترگمان]ادراک زنانه او به وی می گفت که او ناراحت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. It was evident that she was unhappy.
[ترجمه گوگل]معلوم بود که او ناراضی است
[ترجمه ترگمان]آشکار بود که او ناراحت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. My heart bled for the poor unhappy children.
[ترجمه گوگل]دلم برای بچه های بدبخت بیچاره خون شد
[ترجمه ترگمان]قلب من برای بچه های بی نوا خون ریخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. In her autobiography she occasionally refers to her unhappy schooldays.
[ترجمه گوگل]او در زندگی نامه خود گهگاه به روزهای ناخوش مدرسه اش اشاره می کند
[ترجمه ترگمان]در زندگینامه او گاهی اوقات به مدرسه schooldays unhappy اشاره می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. I didn't realize you were so unhappy.
[ترجمه گوگل]نفهمیدم اینقدر ناراضی هستی
[ترجمه ترگمان]متوجه نشدم که تو خیلی ناراحت هستی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. She was irritable when she was unhappy.
[ترجمه گوگل]وقتی ناراضی بود تحریک پذیر بود
[ترجمه ترگمان]وقتی ناراحت بود عصبانی می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. An unhappy home environment can affect a child's behaviour.
[ترجمه گوگل]محیط ناخوشایند خانه می تواند بر رفتار کودک تأثیر بگذارد
[ترجمه ترگمان]یک محیط خانه ناخوشایند می تواند بر رفتار کودک تاثیر بگذارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

ناکام (صفت)
disappointed, unhappy

بد بخت (صفت)
gray, ill-fated, sorry, woeful, unhappy, unblessed, unlucky, infelicitous, wretched, unfortunate, miserable, ill-starred

مستمند (صفت)
poor, needy, unhappy

نامراد (صفت)
regretful, unhappy

شوربخت (صفت)
unhappy

بداقبال (صفت)
unhappy

انگلیسی به انگلیسی

• sad, morose, depressed
if you are unhappy, you are sad and depressed.
if you are unhappy about something, you are not pleased about it or not satisfied with it.
if you describe a situation as an unhappy one, you are expressing regret about it.

پیشنهاد کاربران

💢 دوستان کلمات زیر همگی مترادف هم هستند:
🔘 Sad
🔘 Unhappy
🔘 Sorrowful
🔘 Melancholic
🔘 Despondent
🔘 Miserable
🔘 Gloomy
🔘 Downcast
🔘 Dejected
✅ Definition:
👉 Feeling or showing unhappiness or sadness.
بی سرانجام، نافرجام، بی نتیجه، بدفرجام، بی عاقبت
joyless، cheerless،
نارضایتی
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : _
✅️ اسم ( noun ) : unhappiness
✅️ صفت ( adjective ) : unhappy
✅️ قید ( adverb ) : unhappily
نامیمون
ناکام، ناخوشایند، ناشاد، ناراحت، مغموم، غم زده، غمگین، اندوهگین،
ناچار
ناراحت، ناخشنود
Are you unhappy?
ناراحتی؟
غمگینی؟
ناراضی بودن
The committee is reportedly "unhappy" about the discrepancy in numbers
طبق گزارش ها کمیته از تناقض آمار �ناراضی� است.

ناخوشایند
ناخشنود
ناموفق
غصه دار
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس