unconscious

/ˌənˈkɑːnʃəs//ʌnˈkɒnʃəs/

معنی: بی خبر، از خود بی خود، ناخود اگاه، غش کرده، عاری از هوش، نابخود، ضمیر ناخوداگاه، ضمیر نابخود
معانی دیگر: بیهوش، بیهش، ناآگاه، بی اطلاع، ناخودآگاه، نابهشیار، ناخودآگاهانه، ندانسته، نابهشیارانه، ناآگاهانه، غیر عمدی

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
(1) تعریف: not conscious or aware.
مترادف: oblivious, unaware
متضاد: aware, conscious
مشابه: ignorant, incognizant, insensitive, senseless, uninformed, unknowing

(2) تعریف: suffering temporary loss of consciousness.
مترادف: out, senseless
مشابه: comatose, insensate, oblivious

(3) تعریف: without understanding or conscious control; instinctive or involuntary.
مترادف: instinctive, involuntary
متضاد: conscious, voluntary
مشابه: automatic, incognizant, inherent, innate, latent, subconscious, subliminal, suppressed, unintentional, unplanned, unrealized, unstudied
اسم ( noun )
مشتقات: unconsciously (adv.), unconsciousness (n.)
• : تعریف: the part of the psyche that the conscious mind is unaware of, but that affects one's behavior and attitudes (usu. prec. by the).
مشابه: id, subconscious

جمله های نمونه

1. unconscious conflict
تعارض ناخودآگاه

2. unconscious from a blow to the head
بیهوش در اثر ضربه به سر

3. an unconscious habit
عادت ناخودآگاه

4. the unconscious mind
ضمیر ناخودآگاه

5. the unconscious
(روانکاوی) ضمیر ناخودآگاه،ضمیر ناآگاه

6. he was unconscious of his mistake
از اشتباه خودش بی خبر بود.

7. i knocked him unconscious
او را با ضربه ای بیهوش کردم.

8. the patient became unconscious
بیمار از هوش رفت.

9. The young man flopped back, unconscious.
[ترجمه گوگل]مرد جوان بیهوش عقب رفت
[ترجمه ترگمان]مرد جوان بی آن که بی هوش باشد خود را عقب کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. They found him lying unconscious on the floor.
[ترجمه گوگل]آنها او را بیهوش روی زمین دراز کشیده بودند
[ترجمه ترگمان]او را در حالی یافتند که بی هوش روی زمین افتاده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. After she hit her head she was unconscious for several minutes.
[ترجمه گوگل]بعد از ضربه زدن به سرش برای چند دقیقه بیهوش بود
[ترجمه ترگمان]بعد از اینکه به سرش ضربه زد، چند دقیقه بی هوش بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. In examining the content of the unconscious, Freud called into question some deeply-held beliefs.
[ترجمه گوگل]فروید در بررسی محتوای ناخودآگاه، برخی از باورهای عمیق را زیر سوال برد
[ترجمه ترگمان]فروید در بررسی محتوای ناخودآگاه، از برخی عقاید عمیقا پذیرفته شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. He himself seemed totally unconscious of his failure.
[ترجمه گوگل]او خود کاملاً از شکست خود ناآگاه به نظر می رسید
[ترجمه ترگمان]خودش هم کاملا بی هوش به نظر می رسید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. A survivor was knocked unconscious when the helicopter ditched.
[ترجمه گوگل]هنگام فرود آمدن هلیکوپتر یکی از بازماندگان بیهوش شد
[ترجمه ترگمان]یکی از بازماندگان در زمانی که بالگرد خلاص شد بی هوش شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The brochure is full of unconscious humour.
[ترجمه گوگل]بروشور پر از طنز ناخودآگاه است
[ترجمه ترگمان]بروشور پر از شوخ طبعی is
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. Mark was lying unconscious but with no outward sign of injury.
[ترجمه گوگل]مارک بیهوش دراز کشیده بود اما هیچ نشانه ای از جراحت نداشت
[ترجمه ترگمان]مارک بی هوش افتاده بود اما هیچ نشونه ای از جراحت نبود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. Mrs Burke was found unconscious and bleeding profusely.
[ترجمه گوگل]خانم برک بیهوش و خونریزی شدید پیدا شد
[ترجمه ترگمان]خانم برک بی هوش بود و به شدت خونریزی می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. He was quite unconscious of the danger.
[ترجمه گوگل]او کاملاً از خطر بی خبر بود
[ترجمه ترگمان]او کاملا بی خبر از خطر بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

بی خبر (صفت)
abrupt, sudden, unaware, unwitting, unconscious, incognizant, inconscient, witless

از خود بی خود (صفت)
unconscious, beside oneself, infatuate, slaphappy

ناخود اگاه (صفت)
unaware, unconscious, inconscient, subconscious

غش کرده (صفت)
unconscious

عاری از هوش (صفت)
unconscious

نابخود (صفت)
unconscious

ضمیر ناخوداگاه (صفت)
unconscious

ضمیر نابخود (صفت)
unconscious

انگلیسی به انگلیسی

• all the psychic material that is not available in the immediate field of awareness
not conscious, senseless; unaware, unknowing; not directed by conscious thought, automatic, involuntary, instinctive
someone who is unconscious is in a state similar to sleep, for example as a result of a shock or accident.
if you are unconscious of something that has been said or done, you are not aware of it.
if feelings or attitudes are unconscious, you are not aware of them, but they show in the way that you behave.
your unconscious is the part of your mind which contains feelings and ideas that you do not know about or cannot control.

پیشنهاد کاربران

unconscious:ناخودآگاه
the unconscious: ناخودآگاه
the unconscious as the essential creative factors:ناخودآگاه به عنوان عامل خلاق فردی
[پزشکی] ناخودآگاه، ناهوشیار، بی هوش
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : _
✅️ اسم ( noun ) : unconsciousness
✅️ صفت ( adjective ) : unconscious
✅️ قید ( adverb ) : unconsciously
لایه پنهان ذهن _ که بعضا در مواقع حساس مانند
عصبانیت ازپرده برون می آید.
. This is an oath
یک فحش است یعنی بیشعور.
unconscious : happening without your realizing
بدون اینکه متوجه بشی یک اتفاق بیفته ( ناخودآگاه )
example :
unconscious feelings : احساسات ناخودآگاه
e. g. They found him lying unconscious at the foot of the stairs
بیهوش داز کشیدن
ناخودآگاه - ناخواسته
فحش ( بیشعور )
ناخواسته
ناخودآگاه
بی خبر، نا آگاه
Pass out
بی هوش - بی خبر - نااگاه
ناخودآگاه، بدون اینکه متوجه بشی
غیرارادی
بیهوش

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٧)

بپرس