uncomfortable

/ənˈkəmfərtəbl̩//ʌnˈkʌmftəbl̩/

معنی: ناراحت
معانی دیگر: ناآسوده، معذب، بی آسایش، نامساعد مانند هوا، ناخوشایند

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
مشتقات: uncomfortably (adv.), uncomfortableness (n.)
(1) تعریف: feeling discomfort; not comfortable.
متضاد: at ease, comfortable
مشابه: awkward, ill at ease, queer, uneasy

(2) تعریف: causing discomfort.
متضاد: comfortable, easy, homey
مشابه: awkward

- an uncomfortable posture
[ترجمه گوگل] یک وضعیت ناخوشایند
[ترجمه ترگمان] حالت معذب کننده ای داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. uncomfortable in the extreme
ناراحت به شدیدترین وجه

2. i can't sleep in this uncomfortable bed
نمی توانم توی این تختخواب ناراحت بخوابم.

3. the pillow was lumped and uncomfortable
متکا قلمبه قلمبه و ناراحت بود.

4. the teacher's words made reza very uncomfortable
حرف های معلم رضا را بسیار ناراحت کرد.

5. the bed assigned to me was large but uncomfortable
تختخوابی که برای من تعیین شده بود بزرگ ولی ناراحت بود.

6. he soon acclamated to the heat and was not uncomfortable
چیزی نگذشت که به گرما عادت کرد و دیگر ناراحت نبود.

7. The chairs felt hard and uncomfortable.
[ترجمه Kk] صندلی ها صفت و سخت بودند
|
[ترجمه شان] حس میشد که صندلی ها ، سفت و ناراحت هستند.
|
[ترجمه گوگل]صندلی ها احساس سختی و ناراحتی می کردند
[ترجمه ترگمان]صندلی ها سخت و ناراحت بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. I've eaten so much, I'm really quite uncomfortable.
[ترجمه شان] واقعا احساس ناراحتی می کنم ، چون بیش از حد ( خیلی ) غذا خورده ام.
|
[ترجمه گوگل]من خیلی خورده ام، واقعاً خیلی ناراحتم
[ترجمه ترگمان]خیلی غذا خوردم، واقعا احساس ناراحتی می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. The request for money made them feel uncomfortable.
[ترجمه گوگل]درخواست پول باعث شد که آنها احساس ناراحتی کنند
[ترجمه ترگمان]درخواست پول باعث ناراحتی آن ها شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. I couldn't sleep because the bed was so uncomfortable.
[ترجمه سارا] من نتونستم روی تخت بخابم چون ناخوشایند بود
|
[ترجمه شان] چون تختخواب ناراحت بود، من نتوانستم بخوابم.
|
[ترجمه نازنین] من نتونستم بخوابم چون تخت اصلا راحت نبود
|
[ترجمه گوگل]من نمی توانستم بخوابم زیرا تخت بسیار ناراحت کننده بود
[ترجمه ترگمان]من نتونستم بخوابم چون تخت خیلی ناراحت بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Planners seem a little uncomfortable with the current government guidelines.
[ترجمه گوگل]به نظر می رسد برنامه ریزان با دستورالعمل های فعلی دولت کمی ناراحت هستند
[ترجمه ترگمان]برنامه ریزان به نظر کمی ناراحت از دستورالعمل های دولت فعلی هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. The symptoms can be uncomfortable, unpleasant and serious.
[ترجمه گوگل]علائم می تواند ناراحت کننده، ناخوشایند و جدی باشد
[ترجمه ترگمان]این علایم می تواند ناخوشایند، ناخوشایند و جدی باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. His manner was perfectly amicable but I felt uncomfortable.
[ترجمه گوگل]رفتار او کاملا دوستانه بود اما من احساس ناراحتی می کردم
[ترجمه ترگمان]رفتار او کاملا دوستانه بود، اما احساس ناراحتی می کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Children make some people feel uncomfortable.
[ترجمه گوگل]کودکان باعث می شوند برخی افراد احساس ناراحتی کنند
[ترجمه ترگمان]کودکان برخی افراد را ناراحت می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. Visually the house is very pleasing, but it's uncomfortable.
[ترجمه گوگل]از نظر بصری خانه بسیار دلپذیر است، اما ناراحت کننده است
[ترجمه ترگمان]این خانه خیلی مطبوع است، اما ناراحت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. The committee was uncomfortable about the extremity of the proposal.
[ترجمه گوگل]کمیته در مورد افراطی بودن این پیشنهاد ناراحت بود
[ترجمه ترگمان]کمیته از این پیشنهاد ناراحت بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. I had the uncomfortable feeling that it was my fault.
[ترجمه گوگل]احساس ناخوشایندی داشتم که تقصیر من است
[ترجمه ترگمان]احساس ناخوشایندی را داشتم که تقصیر من بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

ناراحت (صفت)
uneasy, upset, disturbed, fidgety, unhandy, distraught, inconvenient, tense, uncomfortable, fretful, incommodious

انگلیسی به انگلیسی

• feeling discomfort, ill-at-ease, uneasy; causing discomfort, unpleasant
if you are uncomfortable, you are not physically relaxed, and feel slight pain or discomfort.
uncomfortable also means slightly worried or embarrassed and not relaxed.
an uncomfortable situation or fact causes problems and is difficult to accept.
if a piece of furniture is uncomfortable, you do not feel comfortable when you are using it.

پیشنهاد کاربران

ملال آور
غیرعادی
ناجور
مریض
بی راحت، ناراحت/ ناراحت کننده، غیرراحت ( خستگی آور، خشن، زمخت، بدفرم، نامناسب، آزاردهنده )
حس خوبی نداشتن نسبت به چیزی،
راحت نبودن
معذب بودن
1. معذب
2. آشفته، پریشان، دلواپس، سراسیمه، ناآرام، نگران
If you are uncomfortable, you are slightly worried or embarrassed, and not relaxed and confident
[مایۀ] سلب آرامش، رامش زدا، رامش گَزا، آرامش گَزا، سالب آرامش، آرام گزا، آرام زدا، آرامش زدا، بی رامش، رامش سوز
ناراضی ، آزارنده
آزار دهنده
آزارنده

معذب نا آسوده
عدم ارامش
غمگین
راحت نبودن/احساس راحتی نکردن
نآ آسـوده
نـآ خوشآینــد
ناراحت
ناراحت👉
ناراحت
راحت نبودن در جایی
ناآرام
ناراضی، ناخشنود
نا امید
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٠)

بپرس