trouble

/ˈtrəbl̩//ˈtrʌbl̩/

معنی: سختی، زحمت، مزاحمت، ازار، قید، خارش، رنجه کردن، زحمت دادن، ازار دادن، دچار کردن، مصدع کسی شدن، اشفتن، عذاب دادن، مزاحم شدن
معانی دیگر: به هم زدن، مغشوش کردن، متلاطم کردن، خروشاندن، پرآشوب کردن، آشفته کردن یا شدن، نگران کردن یا شدن، غصه دار کردن یا شدن، ناراحت کردن یا شدن، رنج دادن، آزار دادن، درد کردن، زحمت کشیدن، به زحمت انداختن، اذیت کردن، رنجه داشتن، ستوهاندن، سر به سر گذاشتن، دردسر دادن، بدبیاری، فلاکت، مصیبت، گرفتاری، مخمصه، دقمصه، هچل، دشواری، اشکال، (آدم یا چیز) اسباب زحمت، مایه ی دردسر، سربار، سرخر، بلوا، آشوب، شورش، ناامنی، خراب، عیب، نارسایی، نگرانی، دلواپسی، عذاب فکری یا روحی، دغدغه، بیم، بیماری، ناخوشی، مرض، مصدع شدن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a state or condition of distress, need, or misfortune.
مترادف: distress, misery, need, woe
متضاد: comfort
مشابه: adversity, affliction, agony, anguish, anxiety, difficulty, fix, jam, mess, pain, predicament, sorrow, straits, stress, suffering, tribulation, want

- The man was thrashing in the water and was clearly in trouble.
[ترجمه A.A] اون مرد در آب دست و پا میزد و کاملا معلوم بود به خطر افتاده بود
|
[ترجمه bathroom] اون مرد درون آب دست و می زد و معلوم بود که کمک می خواهد
|
[ترجمه M.A] آن مرد در آب دست و پا میزد و واضح بود که کمک می خواهد
|
[ترجمه گوگل] مرد در حال کوبیدن در آب بود و به وضوح در مشکل بود
[ترجمه ترگمان] مرد در آب کتک می خورد و به وضوح در دردسر افتاده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Losing his parents and growing up during the war, his life seemed filled with trouble.
[ترجمه فاطمه gh] از دست دادن والدینش و بزرگ شدن در طول جنگ، به نظر می رسید که زندگی او پر از سختی است
|
[ترجمه گوگل] با از دست دادن پدر و مادرش و بزرگ شدن در طول جنگ، زندگی او پر از مشکلات به نظر می رسید
[ترجمه ترگمان] از دست دادن پدر و مادرش در طول جنگ، زندگی او پر از دردسر شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We knew we were in trouble when the engine started to smoke.
[ترجمه گوگل] وقتی موتور شروع به دود شدن کرد، می دانستیم که دچار مشکل شده ایم
[ترجمه ترگمان] ما میدونستیم که وقتی موتور شروع به دود کردن میکنه ما تو دردسر افتادیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: difficulty that causes distress, pain, or the need for extra effort or assistance.
مترادف: difficulty, problem
مشابه: woe

- With his arthritis, he has trouble walking.
[ترجمه گوگل] با آرتروز، او در راه رفتن مشکل دارد
[ترجمه ترگمان] با التهاب مفاصل او مشکل راه رفتن دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She's been having trouble with math recently.
[ترجمه گوگل] او اخیراً با ریاضیات مشکل دارد
[ترجمه ترگمان] اخیرا با ریاضی مشکل داشته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: difficulty which causes one to face punishment or negative consequences.
مشابه: difficulty

- You'll be in so much trouble if you get caught cheating!
[ترجمه Maryam] اگر موقع تقلب بگیرنت تو دردسر بزرگی میفتی
|
[ترجمه گوگل] اگر در حال تقلب گیر بیفتید دچار مشکل خواهید شد!
[ترجمه ترگمان] اگه تقلب کنی تو دردسر می افتی!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He was always getting into trouble when he was in school, and his parents were called in frequently.
[ترجمه گوگل] او همیشه در مدرسه با مشکل مواجه می شد و پدر و مادرش اغلب به او زنگ می زدند
[ترجمه ترگمان] او همیشه وقتی در مدرسه بود دچار دردسر می شد و پدر و مادرش غالبا به او زنگ می زدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: a source of difficulty, distress, or annoyance.
مترادف: adversity, bother, nuisance, sorrow, tribulation, woe
مشابه: affliction, annoyance, blow, burden, care, cross, curse, difficulty, distress, grief, hassle, inconvenience, misery, misfortune, ordeal, pain, pest, problem, rub, trial, worry

- This business venture has been nothing but trouble.
[ترجمه گوگل] این سرمایه گذاری تجاری چیزی جز دردسر نبوده است
[ترجمه ترگمان] این کار به جز دردسر چیزی نبوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He's been trouble ever since he was a teenager.
[ترجمه گوگل] او از دوران نوجوانی دچار مشکل بوده است
[ترجمه ترگمان] از وقتی نوجوان بود دچار دردسر شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: effort; exertion.
مترادف: effort, exertion
مشابه: bother, burden, difficulty, imposition, inconvenience, labor, length, pain, pains, problem, work

- It'll be no trouble at all to feed your cat while you're away.
[ترجمه گوگل] در زمانی که دور هستید، غذا دادن به گربه خود مشکلی نخواهد داشت
[ترجمه ترگمان] وقتی از اینجا دور شدی هیچ مشکلی برای خوردن گربه تو وجود نخواهد داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: a physical disease or ailment.
مترادف: ailment, disease
مشابه: breakdown, debility, defect, difficulty, disorder, distress, failure, ill, illness, infirmity, malfunction, pain, weakness

- He's suffering with kidney trouble.
[ترجمه گوگل] او از ناراحتی کلیه رنج می برد
[ترجمه ترگمان] اون دچار مشکل کلیه شده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: troubles, troubling, troubled
(1) تعریف: to distress or worry.
مترادف: distress, upset, worry
متضاد: comfort
مشابه: agitate, ail, alarm, bewilder, bother, concern, depress, disconcert, dismay, disquiet, disturb, eat, exercise, fluster, fret, gnaw, perturb, shake, unsettle, vex

- Can't you tell me what is troubling you?
[ترجمه گوگل] نمی تونی به من بگی چه چیزی تو رو ناراحت کرده؟
[ترجمه ترگمان] نمی توانی به من بگویی که چه چیزی آزارت می دهد؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I didn't tell her about the accident because I didn't want to trouble her.
[ترجمه گوگل] من در مورد تصادف به او چیزی نگفتم زیرا نمی خواستم او را به دردسر بیندازم
[ترجمه ترگمان] در مورد تصادف به او نگفتم چون نمی خواستم او را به دردسر بندازم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to cause annoyance, bother, or vexation to.
مترادف: annoy, bother, bug, irritate, vex
مشابه: aggravate, badger, bully, disturb, eat, exasperate, harass, hassle, irk, molest, nag, pester, pick on, plague, terrorize, torment, worry

- It's bad enough that he doesn't pay attention in class, but he also troubles the other children.
[ترجمه گوگل] بد است که سر کلاس حواسش نیست، اما بچه های دیگر را هم به دردسر می اندازد
[ترجمه ترگمان] به اندازه کافی بد است که او به کلاس توجه نکند، اما او هم بچه های دیگر را ناراحت می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He's busy, so don't trouble him right now.
[ترجمه گوگل] او سرش شلوغ است، پس فعلاً او را اذیت نکنید
[ترجمه ترگمان] سرش شلوغ است، پس همین حالا مزاحمش نشوید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to cause an imposition or inconvenience.
مترادف: discommode, inconvenience
مشابه: bother, burden, disturb, impose on, interrupt

- May I trouble you to get my coat?
[ترجمه گوگل] آیا می توانم شما را برای گرفتن کت من مشکل کنم؟
[ترجمه ترگمان] می تونم تو رو به دردسر بندازم تا کتم رو بردارم؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I hope I'm not troubling you by asking this favor.
[ترجمه گوگل] امیدوارم با درخواست این لطف شما را اذیت نکنم
[ترجمه ترگمان] امیدوارم با پرسیدن این لطف، اذیتت نکرده باشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to afflict with pain or unease.
مترادف: afflict, discomfort, plague
مشابه: agitate, anguish, bother, cloud, cripple, distress, disturb, nag, oppress, pain, torment, upset

- She has long been troubled by illness.
[ترجمه گوگل] او مدت هاست که از بیماری رنج می برد
[ترجمه ترگمان] مدت مدیدی است که او از بیماری رنج برده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to disturb the calmness of; agitate.
مترادف: agitate, disturb
مشابه: disrupt, fret, perturb, roil, ruffle, shake, stir, unsettle, upset

- There was a breeze troubling the surface of the water.
[ترجمه گوگل] نسیمی بود که سطح آب را آزار می داد
[ترجمه ترگمان] نسیمی وزید که سطح آب را به هم زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: troublingly (adv.)
(1) تعریف: to be vexed, bothered, or distressed.
مترادف: worry
مشابه: fluster, fret, ruffle, unsettle, upset

- She's under a lot of stress, and she troubles easily these days.
[ترجمه Abolfazl Honarmand] او تحت فشار زیادی است و این روز ها به راحتی ناراحت می شود.
|
[ترجمه گوگل] او استرس زیادی دارد و این روزها به راحتی دچار مشکل می شود
[ترجمه ترگمان] او تحت فشار زیادی است و این روزها به آسانی مشکلات را حل می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to take great effort or pains.
مترادف: labor, toil
مشابه: bother, work, worry

- He troubled over the speech for weeks.
[ترجمه گوگل] او هفته ها در مورد سخنرانی مشکل داشت
[ترجمه ترگمان] چند هفته بود که داشت سخنرانی می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to inconvenience oneself by putting in some amount of effort.
مشابه: bother

- She didn't even trouble to change the sheets for her guests.
[ترجمه گوگل] او حتی برای تعویض ملحفه برای مهمانانش مشکلی نداشت
[ترجمه ترگمان] او حتی به خودش زحمت نداد که ملافه ها را برای مهمانانش عوض کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. trouble came in the shape of a naughty kitten
دردسر به صورت یک بچه گربه ی شیطان ظاهر شد.

2. trouble someone for (something)
(سرمیز شام و غیره) برای رساندن چیزی (مثلا نمکدان) از کسی خواهش کردن،مزاحم شدن

3. don't trouble to return it
زحمت پس آوردن آن را نکشید.

4. don't trouble trouble until trouble troubles you!
تا وقتی که دردسر تو را دردسر نداده سربه سر دردسر نگذار!

5. engine trouble
خرابی موتور

6. heart trouble
نارسایی قلبی

7. the trouble with him is his laziness
عیب او تنبلی است.

8. this trouble is an acid test of our friendship
این مشکل محکی بر دوستی ما است.

9. in trouble
گرفتار،دچار دردسر یا خطر یا اشکال

10. the trouble is . . .
اشکال این است که . . . ،مسئله از این قرار است . . .

11. cause of trouble
مایه ی درد سر

12. i smelled trouble
بو بردم که مشکلی در کار است.

13. please, don't trouble yourself to rise
خواهش می کنم (خود را زحمت ندهید و) از جای خود بلند نشوید.

14. to foment trouble
دردسر ایجاد کردن

15. to woo trouble
دنبال دردسر گشتن

16. take the trouble to (or of)
دردسر چیزی را به خود هموار کردن،زحمت کشیدن

17. a bagful of trouble
مشکلات زیاد

18. he is a trouble
او مایه ی دردسر است.

19. to be in trouble
دارای گرفتاری بودن

20. to get into trouble
دچار مخمصه شدن

21. to run into trouble
به اشکال برخوردن

22. we are having trouble with our new neighbor
با همسایه ی جدید خود مشکل داریم.

23. he is heading for trouble
به اشکال بر خواهد خورد.

24. he is in deep trouble
کارش حسابی دچار اشکال شده است.

25. i am sorry to trouble you, but could you give me the time
از اینکه مزاحم شما می شوم عذر می خواهم،ممکن است بفرمایید ساعت چند است ؟

26. i spared her the trouble of answering
او را از دردسر پاسخ دادن راحت کردم.

27. oh my goodness, no trouble at all!
اختیار دارید،اصلا مزاحمتی نیست !

28. to go to some trouble
به زحمت افتادن

29. we got ourselves into trouble
خودمان را به دردسر انداختیم.

30. the project is seriously in trouble
طرح سخت دچار اشکال است.

31. he was completely innocent of the trouble he had caused
اوکاملا از دردسری که درست کرده بود بی خبر بود.

32. his unbridled heterodoxy got him in trouble with the local clergy
دگراندیشی لگام گسیخته ی او روحانیون محلی را بر ضد او برانگیخت.

33. people were angry and there was trouble in the streets
مردم خشمگین بودند و در خیابان ها ناامنی وجود داشت.

34. the country's agricultural sector is in trouble
بخش کشاورزی کشور در مخاطره است.

35. i didn't mean to cause you any trouble
نمی خواستم موجب زحمت شما بشوم.

36. that kind of play will get you in trouble
این مرد رندی ها تو را به زحمت خواهد انداخت.

37. i am sorry that i caused you so much trouble
از اینکه این همه به شما زحمت دادم پوزش می خواهم.

38. if we don't do anything now, we will have trouble in the future
اگر اکنون اقدامی نکنیم در آینده دچار دردسر خواهیم شد.

39. the boy's big mouth could get them all in trouble
دهان لق آن پسر ممکن بود همه شان را گرفتار کند.

40. he took the engine's bowels out but still doesn't know what the trouble is
دل و روده ی موتور را درآورد ولی هنوز نمی داند عیب از کجاست.

مترادف ها

سختی (اسم)
resistance, hardship, privation, rigor, intensity, calamity, distress, severity, violence, tenacity, adversity, hardness, difficulty, trouble, discomfort, rigidity, inclemency, solidity, intension, obstruction, complication, problem, cumber, implacability, inexorability, inflexibility, rigorism

زحمت (اسم)
pain, work, labor, difficulty, trouble, discomfort, torment, tug, inconvenience, discomfiture, discommodity

مزاحمت (اسم)
trouble, inconvenience, disturbance, molestation, hindering, troubling, obtrusion

ازار (اسم)
hurt, annoyance, trouble, persecution, torment, excruciation, harassment, nuisance, vexation, trade, hindrance, disservice

قید (اسم)
qualification, trouble, assurance, stipulation, bond, provision, shackle, clog, fetter, tie, constraint, reservation, rocker, hamper, bridle, manacle, care for, encumbrance, modality, proviso

خارش (اسم)
trouble, itch, itching, pruritus, scabies, prurience, pruriency

رنجه کردن (فعل)
trouble

زحمت دادن (فعل)
trouble, bother, discommode

ازار دادن (فعل)
trouble, tease, dun, nag, imp, excruciate, tantalize

دچار کردن (فعل)
trouble, swamp, embroil

مصدع کسی شدن (فعل)
trouble, head off

اشفتن (فعل)
fluster, agitate, trouble, shake, disquiet, disturb, flurry, frazzle, upset, perturb

عذاب دادن (فعل)
annoy, pester, trouble, bother, irk, hassle, give trouble, molest, importune

مزاحم شدن (فعل)
annoy, intromit, trouble, disturb, intrude, buttonhole, obtrude, perturb

انگلیسی به انگلیسی

• problem, misfortune, annoyance; civil disturbance; cause of worry; exertion in accomplishing something
worry, cause concern; annoy; bother; cause discomfort; disturb
if you have trouble doing something, you have difficulties or problems doing it.
if you say that one aspect of a situation is the trouble, you mean that it is the aspect which is causing problems or making the situation unsatisfactory.
your troubles are your personal problems.
you can refer to a long and sustained period of civil unrest or fighting in a place as the troubles.
you use trouble to say that you have something wrong with a part of your body.
if there is trouble, people are quarrelling or fighting.
if you say that it is no trouble to do something for someone, you mean that you do not mind doing it.
if something troubles you, it makes you feel worried or uneasy.
if you say that you are sorry to trouble someone, you are apologizing for disturbing them.
see also troubled.
you can say that someone is in trouble when they have a serious problem such as a lack of money or when they have broken a rule or law and are likely to be punished.
if you take the trouble to do something, you do it although it requires some time or effort.

پیشنهاد کاربران

ناراحت کردن. نگران کردن. غصه دار کردن 2. زحمت دادن به 3. زحمت کشیدن. به خود زحمت دادن 4. دچار بودن. درد کشیدن 5. برهم زدن. ناآرام کردن / 1. زحمت. مزاحمت. دردسر 2. گرفتاری. مشکل. مسئله 3. ناراحتی. نگرانی. غصه 4. ناآرامی. اغتشاش 5. بیماری. ناخوشی 6. خطر 7. خرابی
...
[مشاهده متن کامل]

مثال:
I'd lie low if I were you till the trouble passes.
من اگر جای تو بودم پنهان می شدم تا خطر رد بشود.
that habit landed her in trouble
آن عادت موجب دردسر و گرفتاری {برایش} شد.

برخورد
مشکل، دردسر
مثال: I'm having trouble understanding this concept.
در درک این مفهوم دچار مشکل شده ام.
مشکل، آزار دادن، رنجه کردن، زحمت دادن، دچار کردن، آشفتن، مصدع شدن، مزاحمت، زحمت، رنجه
در زبان باستانی لری واژگان کهن وآریایی�تلاپلاtelapela, تلاوهtelava, تلابtelaba� به معنی دردسر، رنج وعذاب، مشکل وگرفتاری، زحمت وسختی است. این واژگان کهن وارد زبانهای اروپایی ( انگلیسی، . . . ) شده وبه صورت�ترابلtrouble�
...
[مشاهده متن کامل]
درزبان انگلیسی به کار میرود. تبدیلهای رایج در این واژگان: تبدیل لام به ر، تبدیل پ به ب، تبدیل پ به و، تبدیل و به ب و. . .

Take the trouble to go, please
قدم رنجه کن، قدم رنجه بفرمایید لطفا
land somebody in trouble/hospital/court etc
to cause someone to have serious problems or be in a difficult situation
مشکل، دردسر، چالش های سخت، سختی، اذیت
Problem
مشکل ساز شدنtrouble
دچار مشکل شدنis troubled
They look good enough to trouble most teams in the competition
آنها به اندازه ی کافی خوب به نظر می رسند که مشکل ساز شوند برای اکثر تیم ها در این رقابت
متضاد : easy
انگلیسی متضاد هم میشه opposite
پس در کل میگیم : the opposite of easy
hard به معنای سخت و دشوار
دشوار
گرفتاری، مکافات
My big problem is that Alireza and Ghazal are very sleepy, lazy and tasteless
مشکل بزرگ من این است که علیرضا و غزل خیلی چرت، لوس و بی مزه هستند
غیرقابل شمارشه
It is unfortunate that we got into trouble
جای تاسف هست که ما به مشکل بر خوردیم
دچار مشکلی شدن
مشکل داشتن
What's troubling him ؟
مشکل اش چیه؟
دچار چه مشکلی شده؟
مزاحم شدن
I hate to trouble you, but could I use your phone?
trouble shooting
کامپیوتر: در رشته شبکههای کامپیوتری به عیب یابی و حل ان عیب و نقیصه میگوییم.
We are in trouble
ما در دردسر افتادیم
سختی
مشکل
مشکل
Problem
به دردسر انداختن
difficulty or problems
public unrest or disorder
cause distress or anxiety to
با مشکل مواجه شدن، به مشکل خوردن
problem, difficulty, worry
به معنی مشکل و دردسر یابعضی جاها زیر پا گذاشتن قوانین
My big trouble is alireza's girl friend
مشکل بزرگ من دوست دختر علیرضا است.
مارا در کانال اپاراتی ما دنبال کنید:👇👇👇
Slime gamer XJ
My big trouble in my life is my boy friend
I love do much alirrza
But I don't want go to cut with alireza
مشکل . دردسر
مشکلــ ــــ☺
اغتشاش
Problem difficulty worry
مشکل
مثال:
That was the worst trouble for me.
زحمت دادن
دردسر، مشکل
Problem. difficulty. worry
Big problem
مشکل
دردسر
دشواری
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٤)

بپرس