toy
/ˌtɔɪ//toɪ/
معنی: عروسک، بازیچه، اسباب بازی، الت بازی، ور رفتن، بازی کردن
معانی دیگر: وسیله ی سرگرمی، کوچک، ریزه، کودکانه، برای بازی، عروسکی، (با: with) بازی کردن با، به بازی گرفتن، لاس زدن، (دراصل) لاس زدن، مغازله، (دراصل) سرگرمی، تفریح، ماژ، خرم داشت، آلت دست، ملعبه، هر چیز کم ارزش یا کم اهمیت، زلم زیمبو، پشیز، پاپاسی، سرگرمی

بررسی کلمه
اسم ( noun )
• (1) تعریف: any object, device, or the like that can be used in play, esp. by children; plaything.
• مترادف: plaything
• مترادف: plaything
• (2) تعریف: something that has, or is treated as if it has, only trifling worth or importance.
• مترادف: trifle, triviality
• مشابه: bagatelle, bauble, gewgaw, gimcrack, trinket
• مترادف: trifle, triviality
• مشابه: bagatelle, bauble, gewgaw, gimcrack, trinket
• (3) تعریف: something small compared to others of its kind, as certain breeds of dog.
• مترادف: miniature
• مترادف: miniature
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: intended as a plaything, esp. being a miniature or imitation of a larger object.
• مترادف: miniature
• مشابه: imitation, make-believe, midget, model, small-scale
• مترادف: miniature
• مشابه: imitation, make-believe, midget, model, small-scale
- a toy truck
[ترجمه ترگمان] یه کامیون اسباب بازی
[ترجمه گوگل] کامیون اسباب بازی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل] کامیون اسباب بازی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- a toy dog
- a toy washing machine
[ترجمه ترگمان] ماشین لباس شویی اسباب بازی
[ترجمه گوگل] ماشین لباسشویی اسباب بازی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل] ماشین لباسشویی اسباب بازی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: like a toy, esp. in smallness.
• مترادف: miniature
• مشابه: bantam, diminutive, little, midget, minute, small, tiny
• مترادف: miniature
• مشابه: bantam, diminutive, little, midget, minute, small, tiny
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: toys, toying, toyed
حالات: toys, toying, toyed
• (1) تعریف: to handle or treat something idly.
• مترادف: trifle
• مشابه: dabble, fiddle, fidget, fool, mess, mess around, play, tinker
• مترادف: trifle
• مشابه: dabble, fiddle, fidget, fool, mess, mess around, play, tinker
- The child toyed with his cereal.
[ترجمه ترگمان] بچه با cereal بازی می کرد
[ترجمه گوگل] کودک با غلات و حبوبات خود را پرورش داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل] کودک با غلات و حبوبات خود را پرورش داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to act without serious purpose or in pretense, as for sport.
• مترادف: dally, play, trifle
• مشابه: flirt, fool, sport
• مترادف: dally, play, trifle
• مشابه: flirt, fool, sport
- Don't toy with my affections.
[ترجمه فاطمه عبدی] با احساسات من بازی نکن.|
[ترجمه ترگمان] با توجه من بازی نکن[ترجمه گوگل] با عواطف من اسباب بازی نکن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
جمله های نمونه
1. toy leaden soldiers
سربازان کوچک سربی
2. a toy chair
صندلی عروسکی
3. a toy dog
سگ کوچولو
4. the toy intrigued the child
اسباب بازی کودک را مجذوب کرد.
5. a child's delight with a new toy
شعف بچه به خاطر اسباب بازی جدید
6. I count religion but a children toy, and hold there is no sin but igno-rance.
[ترجمه ترگمان]من مذهب را به جز یک اسباب بازی کودکان می شمارم و در آنجا هیچ گناه بجز igno - rance وجود ندارد
[ترجمه گوگل]من مذهب را شمارش می کنم، اما یک اسباب بازی بچه ها هستم و نگه ندارم جز گناه، بلکه بی احترامی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]من مذهب را شمارش می کنم، اما یک اسباب بازی بچه ها هستم و نگه ندارم جز گناه، بلکه بی احترامی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
7. This toy was made by hand.
[ترجمه ترگمان]این اسباب بازی توسط دست ساخته شد
[ترجمه گوگل]این اسباب بازی با دست ساخته شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]این اسباب بازی با دست ساخته شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
8. His latest toy is a personal computer.
[ترجمه ترگمان]آخرین اسباب بازی او یک کامپیوتر شخصی است
[ترجمه گوگل]آخرین اسباب بازی او یک کامپیوتر شخصی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]آخرین اسباب بازی او یک کامپیوتر شخصی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
9. His favorite toy is a rubber ball.
[ترجمه ترگمان]اسباب بازی مورد علاقه اش یک توپ پلاستیکی است
[ترجمه گوگل]اسباب بازی مورد علاقه او یک توپ لاستیکی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]اسباب بازی مورد علاقه او یک توپ لاستیکی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
10. Don't toy with the cat's tail.
[ترجمه ترگمان]با دم گربه بازی نکن
[ترجمه گوگل]با دم دم گربه اسباب بازی نکنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]با دم دم گربه اسباب بازی نکنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
11. The boy's new electronic toy train was the envy of his friends.
[ترجمه ترگمان]قطار اسباب بازی جدید اسباب بازی پسری بود که به دوستانش حسادت می کرد
[ترجمه گوگل]قطار اسباب بازی الکترونیکی جدید پسر، حسادت دوستانش بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]قطار اسباب بازی الکترونیکی جدید پسر، حسادت دوستانش بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
12. The tail won't come off the toy plane; it is fixed on with nails.
[ترجمه ترگمان]دم از صفحه اسباب بازی خارج نمی شود؛ به میخ ها ثابت می ماند
[ترجمه گوگل]دم از هواپیما اسباب بازی خارج نخواهد شد آن با ناخن ها ثابت شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]دم از هواپیما اسباب بازی خارج نخواهد شد آن با ناخن ها ثابت شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
13. The baby kept grabbing away at the toy.
[ترجمه ترگمان]بچه به عروسک چنگ می انداخت
[ترجمه گوگل]کودک نگه داشتن اسباب بازی را گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]کودک نگه داشتن اسباب بازی را گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
14. Antique toy cars are ten a penny nowadays.
[ترجمه ترگمان]این روزها فقط یک ماشین اسباب بازی قدیمی وجود دارد
[ترجمه گوگل]اتومبیل های اسباب بازی عتیقه در حال حاضر ده پانزده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]اتومبیل های اسباب بازی عتیقه در حال حاضر ده پانزده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
15. How do the legs of this toy animal join on?
[ترجمه ترگمان]پاهای این حیوان اسباب بازی به چه شکل به هم می پیوندند؟
[ترجمه گوگل]چگونه پاها از این حیوانات اسباب بازی پیوستند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه گوگل]چگونه پاها از این حیوانات اسباب بازی پیوستند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
مترادف ها
عروسک (اسم)
dummy, toy, doll, puppet, dolly
بازیچه (اسم)
toy, fun, gimcrack, plaything, gewgaw
اسباب بازی (اسم)
toy, plaything
الت بازی (اسم)
sport, toy
ور رفتن (فعل)
twiddle, toy, niggle, scamp, meddle, paddle, jauk, fribble, hang around, putter
بازی کردن (فعل)
perform, act, play, twiddle, sport, toy, disport, move
به انگلیسی
• you are on my mind, i am thinking about you (internet chat slang)
plaything
play, entertain oneself
for play
a toy is an object for children to play with.
if you toy with an idea, you consider it casually, without making any decisions about it.
if you toy with an object, you keep moving it slightly with your fingers while thinking about something.
plaything
play, entertain oneself
for play
a toy is an object for children to play with.
if you toy with an idea, you consider it casually, without making any decisions about it.
if you toy with an object, you keep moving it slightly with your fingers while thinking about something.
پیشنهاد کاربران
an object for a child to play with, typically a model or miniature replica of something
اسباب بازی
بازی کردن
به فکر چیزی یا کسی بودن
toy with somebody/something
به فکر ایده یا امکان انجام کاری بودن
toy with the idea of doing something
toy with somebody/something
به فکر ایده یا امکان انجام کاری بودن
toy with the idea of doing something
در حالت فعل به معنی وَر رفتن، یا بازی کردن با چیزی
he toyed with the empty cup
he toyed with the empty cup