فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: torments, tormenting, tormented
حالات: torments, tormenting, tormented
• (1) تعریف: to inflict great physical or mental anguish on.
• مترادف: anguish, harrow, plague
• مشابه: afflict, agonize, crucify, distress, gnaw, outrage, punish, rack, scourge, torture
• مترادف: anguish, harrow, plague
• مشابه: afflict, agonize, crucify, distress, gnaw, outrage, punish, rack, scourge, torture
- The guards were known to mercilessly torment the prisoners.
[ترجمه ادوارد الدرسون] نگهبانان به بی رحمی شدید با زندانیان شناخته شده بودند|
[ترجمه ب گنج جو] اونجا نگهبونایی داره که شکنجه های هولناکشون رو زندانیا معروف شده.|
[ترجمه گوگل] نگهبانان به عذاب بی رحمانه زندانیان معروف بودند[ترجمه ترگمان] نگهبانان با بی رحمی تمام اسیران را شکنجه می دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to agitate, annoy, or pester.
• مترادف: annoy, badger, beleaguer, harass, harry, nettle, persecute, plague, trouble, vex
• مشابه: devil, hound, irritate, nag, needle, offend, pester, worry
• مترادف: annoy, badger, beleaguer, harass, harry, nettle, persecute, plague, trouble, vex
• مشابه: devil, hound, irritate, nag, needle, offend, pester, worry
- As a child, her brother tormented her with his teasing.
[ترجمه ب گنج جو] موقعی که بچه بود برادرش به انحا مختلف اذیتش می کرد.|
[ترجمه گوگل] در کودکی برادرش او را با متلک هایش عذاب می داد[ترجمه ترگمان] به عنوان یک بچه، برادرش او را با دست انداختن آزار می داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Just give the dog the bone and stop tormenting him!
[ترجمه ب گنج جو] استخونو بده بهش ، اذیتش نکن. گناه داره سگه.|
[ترجمه گوگل] فقط استخوان را به سگ بدهید و از عذاب او دست بردارید![ترجمه ترگمان] ! فقط استخوان رو بده به سگ و دیگه عذابش نده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: tormentedly (adv.), tormentingly (adv.)
مشتقات: tormentedly (adv.), tormentingly (adv.)
• (1) تعریف: a state of great physical or mental anguish; agony.
• مترادف: agony, anguish, grief, misery, pain, torture, tribulation
• مشابه: affliction, distress, rack, sorrow, suffering, trial, vexation, woe
• مترادف: agony, anguish, grief, misery, pain, torture, tribulation
• مشابه: affliction, distress, rack, sorrow, suffering, trial, vexation, woe
- The morphine eased the wounded soldier out of his torment.
[ترجمه ب گنج جو] دوای درد اون سربازه مورفین بود که عذاب و شکنجه ای که زخمش باعث شده بود رو قدری آرام کرد.|
[ترجمه sara] مورفین درد سرباز زخمی را کم کرد.|
[ترجمه گوگل] مرفین سرباز مجروح را از عذابش راحت کرد[ترجمه ترگمان] مورفین سرباز زخمی را از شکنجه او بیرون کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- As slaves, they had lived a life of torment.
[ترجمه ب گنج جو] برده بودن و زندگی مشقت باری رو از سر گذرونده بودن.|
[ترجمه Mrjn] چون برده بودند، زندگی عذاب اوری داشتند.|
[ترجمه sara] به خاطر بردگی در رنج و عذاب زندگی کرده بودند.|
[ترجمه سینا] به عنوان برده ، آنها در عذاب زندگی کرده بودند|
[ترجمه گوگل] آنها به عنوان برده، زندگی عذابی را سپری کرده بودند[ترجمه ترگمان] به عنوان برده، زندگی را عذاب داده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: that which causes this state.
• مترادف: grief, misery, pain, sorrow, tribulation
• مشابه: affliction, cross, persecution, plague, rack, scourge, trial, vexation
• مترادف: grief, misery, pain, sorrow, tribulation
• مشابه: affliction, cross, persecution, plague, rack, scourge, trial, vexation
- The bully was a torment to the younger boys.
[ترجمه گوگل] قلدر برای پسران کوچکتر عذابی بود
[ترجمه ترگمان] این قلدر به پسرهای کوچک تر زجر کشیده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این قلدر به پسرهای کوچک تر زجر کشیده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید