throw together


1- (با شتاب و بی دقتی) ساختن، سر هم بندی کردن 2- (با هم) آشنا کردن

پیشنهاد کاربران

🔸 معادل فارسی:
سرهم بندی کردن / یه چیزی رو سریع جور کردن / بدون برنامه ریزی کنار هم گذاشتن
________________________________________
🔸 تعریف ها:
1. ** ( عملی – فوری ) :**
ساختن یا آماده کردن چیزی به سرعت و بدون برنامه ریزی دقیق، معمولاً با چیزهایی که در دسترسه
...
[مشاهده متن کامل]

مثال:
I didn’t have time to cook, so I just threw together a salad.
وقت نداشتم غذا درست کنم، یه سالاد همین جوری سرهم کردم.
2. ** ( انتقادی – ناقص ) :**
اشاره به کاری که با بی دقتی یا عجله انجام شده و ممکنه کیفیت پایینی داشته باشه
مثال:
The report looked like it was thrown together at the last minute.
گزارش انگار دقیقه ی نود سرهم بندی شده بود.
3. ** ( خلاقانه – ترکیبی ) :**
گاهی با بار مثبت، برای توصیف ترکیب سریع و خلاقانه ی عناصر مختلف
مثال:
She threw together a beautiful outfit from thrift store finds.
با چیزهایی که از فروشگاه دست دوم پیدا کرده بود، یه لباس خوشگل سرهم کرد.
________________________________________
🔸 مترادف ها:
improvise – whip up – cobble together – patch together – put together quickly – assemble hastily

Throw sth together
بطور تصادفی سرهم کردن چیزی ( هرچی دم دست بود، هرچی پیش آمد )
She threw a cake to gather
او یک کیک سر هم کرد ( هرچی دستش آمد سرهم کرد/هرچی دم دستش بود )
. . . . . . . . . . . . . .
...
[مشاهده متن کامل]

Throw sb together
بطور تصادفی دورهم جمع کردن افراد ( هرکی پیش آمد/هرکی کارش جور بود و آمد )
The war threw them together
جنگ آنها را دور هم جمع کرده بود ( جنگ آنها را به هم رسانده بود )

1 ) سر هم کردن یه چیزی، مثلا وقتی مهمان ناخوانده میاد یه غذایی رو سر هم میکنین دور هم میخورین
2 ) به صورت مجبوری و نه ارادی ، مجبور بشین دور هم جمع بشین و همدیگه رو بشناسین، مثلا موقع جنگ که همه جمع میشدن تو پناهگاه.
It was the war that had thrown them together
جمع کردن یک کار یا یک قضیه به طور سریع
ماس مالی کردن هم شاید بشود معنا کرد
سرهم بندی کردن یک چیز به طور سریع