travel

/ˈtrævl̩//ˈtrævl̩/

معنی: حرکت، جنبش، گردش، سفر، سیر، مسافرت، سیاحت، جهانگردی، رهسپار شدن، سفر کردن، پیمودن، در نرو دیدن، سیاحت کردن، سیر کردن، مسافرت کردن
معانی دیگر: راهیدن، رهگیر شدن، نوردیدن، سیار بودن، در حرکت بودن، حرکت کردن، کوچ کردن، راهی شدن، رفتن، گشتن، پخش شدن، پیاده رفتن، دویدن، طی کردن، در نوردیدن، حمل شدن یا کردن، بردن، راهش، رهگیری، رهنوردی، (با: with - عامیانه) معاشر بودن با، همنشینی کردن، سفرنامه، شرح مسافرت، رفت و آمد، شد آمد، آمد و شد، تردد، ترافیک، (بسکتبال) بدون ((دریب)) کردن توپ بیش از دوگام برداشتن (که تخلف محسوب می شود)، با توپ راه رفتن، سفر کردن مسافرت کردن

بررسی کلمه

فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: travels, traveling, travelling, traveled, travelled
(1) تعریف: to journey from place to place.
مترادف: go, journey, tour
مشابه: cruise, fly, junket, roam, rove, sightsee, trek, visit, voyage

- Many people like to travel during their vacations, but others prefer to stay home.
[ترجمه بی نام] اکثر زیادی از مردم دوست دارند در طول تهطیلات سفر کنند اما برخی دیگر میپسندند که در خانه بمانند
|
[ترجمه MhdS] تعداد زیادی از مردم دوست دارند در طول تعطیلات سفر کنند اما برخی دیگر می پسندند که در خانه بمانند.
|
[ترجمه ت] مرگ بر انگلیس
|
[ترجمه گوگل] بسیاری از مردم دوست دارند در طول تعطیلات خود به مسافرت بروند، اما برخی دیگر ترجیح می دهند در خانه بمانند
[ترجمه ترگمان] بسیاری از مردم دوست دارند در تعطیلات خود سفر کنند، اما برخی ترجیح می دهند در خانه بمانند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I've traveled a lot in North America, but I've never traveled to other continents.
[ترجمه samaneh-Dehghan] من در آمریکای شمالی زیاد سفر کرده ام اما هرگز به قاره های دیگر سفر نکرده ام
|
[ترجمه Hani] من ب آمریکای شمالی زیادسفرکرده ام اماب قاره های دیگرسفرنکرده ام
|
[ترجمه گوگل] من در آمریکای شمالی زیاد سفر کرده ام، اما هرگز به قاره های دیگر سفر نکرده ام
[ترجمه ترگمان] من در آمریکای شمالی زیاد سفر کرده ام، اما هرگز به کشورهای دیگر سفر نکرده ام
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to go from place to place on business.
مشابه: junket

- As a rug buyer, he has to travel a great deal.
[ترجمه گوگل] او به عنوان یک خریدار فرش باید سفرهای زیادی را طی کند
[ترجمه ترگمان] به عنوان یه خریدار خیلی زیاد مسافرت میکنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to move forward in any way.
مترادف: advance, go, move, proceed, progress
مشابه: head, pass, ride, run, traverse

- This car travels at a top speed of 110 miles per hour.
[ترجمه گوگل] این خودرو با حداکثر سرعت 110 مایل در ساعت حرکت می کند
[ترجمه ترگمان] این ماشین با سرعت بالای ۱۱۰ مایل در ساعت حرکت می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The paper airplane traveled over the teacher's desk and landed in the wastebasket.
[ترجمه گوگل] هواپیمای کاغذی روی میز معلم رفت و در سطل زباله فرود آمد
[ترجمه ترگمان] هواپیمای کاغذی به طرف میز معلم رفت و در سطل آشغال فرود آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to associate (usu. fol. by "with").
مترادف: associate, consort, hang around, mingle
مشابه: hobnob, know, socialize

- I don't approve of the crowd my daughter is traveling with these days.
[ترجمه Hani] من جمعیتی ک این روزهادخترم باآنهاسفرمیکندراتاییدنمیکنم.
|
[ترجمه گوگل] جمعیتی که دخترم این روزها با آن سفر می کند را تایید نمی کنم
[ترجمه ترگمان] من از جمعیتی که دخترم با این روزها سفر می کند موافق نیستم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
(1) تعریف: to pass over or through.
مترادف: cross, range, tour, traverse
مشابه: cover, do, pass, ride, roam, voyage

- We traveled the country, stopping in various cities.
[ترجمه گوگل] ما به کشور سفر کردیم و در شهرهای مختلف توقف کردیم
[ترجمه ترگمان] ما به کشور سفر کردیم و در شهرهای مختلف توقف کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to journey over (a distance).
مترادف: cover, do, traverse
مشابه: cross, go, pass, track

- We traveled twenty miles on yesterday's bicycle trip.
[ترجمه Hani] مادرسفری ک دیروزبادوچرخه داشتیم دوازده کیلومترراگذرانده ایم.
|
[ترجمه گوگل] در سفر دیروز با دوچرخه بیست مایل رفتیم
[ترجمه ترگمان] ما در سفر با دوچرخه دیروز به بیست میل سفر کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: the act of traveling.
مشابه: journey, sightseeing, touring

- I've always found travel exciting.
[ترجمه Maral] همیشه سفر کردن برای من هیجان انگیز بود.
|
[ترجمه Maral] اصلاح: همیشه سفر کردن برای من هیجان انگیز بوده است.
|
[ترجمه Hani] من همیشه سفراای هیجان انگیزراانتخاب میکنم.
|
[ترجمه گوگل] من همیشه سفر را هیجان انگیز می دانستم
[ترجمه ترگمان] من همیشه یه سفر هیجان انگیز پیدا کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: (pl.) journeys or wanderings.
مترادف: journeys
مشابه: expeditions, peregrination, tours, trips, voyages

- Our travels took us through Europe and the Middle East.
[ترجمه Hani] مادرسفرخودازاروپاوخاورمیانه گذرکردیم.
|
[ترجمه گوگل] سفرهایمان ما را از اروپا و خاورمیانه برد
[ترجمه ترگمان] سفرها ما را از اروپا و خاور میانه می برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: the movement of persons and vehicles on a certain route or through a given place.
مترادف: traffic
مشابه: passage, transit, transport

- The rough terrain slowed the travel of the weary army.
[ترجمه گوگل] زمین ناهموار سفر ارتش خسته را کند کرد
[ترجمه ترگمان] زمین ناهموار، حرکت ارتش خسته را کند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. travel allowance
هزینه ی سفر

2. travel broadens one's horizons
مسافرت به انسان گسترش فکری می دهد.

3. travel broadens the mind
سفر فکر را گسترده می کند.

4. travel bureau
آژانس مسافرتی

5. travel by land
مسافرت از راه زمین (زمینی)

6. travel by train
سفر با ترن

7. travel expenses
مخارج سفر

8. travel expenses, e. g. ticket and hotel costs, will be paid by the company
هزینه سفر - برای مثال پول بلیط و هتل - توسط شرکت پرداخت خواهد شد.

9. travel on the airport road is heavy on holidays
در تعطیلات رفت و آمد در جاده ی فرودگاه زیاد است.

10. travel pay
پرداخت هزینه ی سفر

11. a travel agency
آژانس (بنگاه) مسافرتی

12. a travel agent
کارمند بنگاه مسافرتی

13. a travel kit
توشه ی سفر

14. don't travel with an unreliable driver
با یک راننده غیر قابل اطمینان سفر نکن

15. foreign travel is an index of a country's economic prosperity
مسافرت به خارج نشانگر رونق اقتصادی هر کشور است.

16. jet travel is now a commonplace
سفر با (هواپیمای) جت این روزها عادی است.

17. they travel year-round
آنها همه ی سال سفر می کنند.

18. to travel by jet
با (هواپیمای) جت سفر کردن

19. to travel by night
در شب سفر کردن

20. to travel by rail
با راه آهن سفر کردن

21. to travel by steam
با کشتی بخاری سفر کردن

22. to travel far and wide
به جاهای دور دست سفر کردن

23. to travel first-class
درجه ی یک سفر کردن

24. to travel in space
در فضا سفر کردن،کیهان نوردی کردن

25. to travel second class
(با قطار یا اتوبوس و غیره) درجه دو سفر کردن

26. to travel third-class
با بلیط درجه سه سفر کردن

27. to travel with the sun
در جهت حرکت خورشید سفر کردن

28. boxes that travel in cargo ships must be securely packed
جعبه هایی که در کشتی های باری حمل می شود باید خوب بسته بندی شود.

29. did you travel or come by boat?
پیاده آمدی یا با قایق ؟

30. these birds travel south during winter
این پرندگان در زمستان به جنوب کوچ می کنند.

31. they always travel separately
آنها همیشه جدا از هم مسافرت می کنند.

32. after two day's travel we got to ghoochan
پس از دو روز رهنوردی به قوچان رسیدیم.

33. an itch to travel
کرم سفر

34. education and foreign travel broadened his views
تحصیل و سفر به خارج فکرش را باز کرد.

35. i like to travel light
من دوست دارم سبک سفر کنم.

36. some radio waves travel nearly at the speed of light
برخی امواج رادیویی با سرعت تقریبا برابر با سرعت نور حرکت می کنند.

37. the convenience of travel by airplane
راحتی سفر با هواپیما

38. his constant need to travel served to estrange him from most family activities
نیاز دایمی او به سفر او را از بیشتر فعالیت های خانوادگی دور نگه می داشت.

39. it takes money to travel
سفر کردن پول لازم دارد.

40. the company defrayed his travel costs entirely
شرکت کلیه ی مخارج سفر او را پرداخت کرد.

41. the fastest means of travel
تندترین وسیله ی سفر

42. howard was afraid of air travel
هاوارد از مسافرت هوایی می ترسید.

43. they tried to make railway travel more attractive
کوشیدند مسافرت با ترن را جاذب تر کنند.

44. earthly locomotion as compared with airplane travel
مسافرت زمینی در برابر مسافرت با هواپیما

45. entitlement to a leave and free travel
حق مرخصی و سفر مجانی

46. in the past, country doctors used to travel by horse and buggy
در قدیم دکترهای دهات با اسب و کالسکه سفر می کردند.

47. lack of money and illness further complicated her travel plans
بی پولی و بیماری،برنامه سفر او را بیش از پیش با اشکال مواجه کرد.

48. i was fresh out of college and itchy for travel
تازه از دانشگاه درآمده بودم و دلم برای مسافرت لک می زد.

49. it is a real luxury to be able to travel where one pleases
واقعا نعمتی است که انسان بتواند هر کجا خواست سفر کند.

50. they are trying to make a new, far-out kind of robot for space travel
آنان سعی می کنند نوعی آدمک تازه و پیشرفته برای مسافرت های فضایی بسازند.

مترادف ها

حرکت (اسم)
departure, stroke, progress, action, stir, move, movement, motion, travel, gesture, behavior, demeanor, locomotion, poke, gest, stirabout

جنبش (اسم)
cause, action, stir, move, movement, motion, travel, jiggle, vibration, commotion, inanition, bustle, rock, flicker, locomotion, jar, heartbeat, tremor, libration, tremour, vibratility

گردش (اسم)
flow, progress, operation, movement, travel, period, airing, circulation, turn, excursion, twirl, paseo, revolution, promenade, race, wrest, canter, roll, trip, circuit, circumvolution, itineracy, itinerancy, stroll, saunter, gyration, hike, jaunt, meander, nutation

سفر (اسم)
expedition, progress, travel, volume, book, tour, trip, journey, voyage, campaign, junket, pilgrimage, traveling, trek

سیر (اسم)
development, process, go, movement, motion, travel, excursion, passage, walk, promenade, tour, garlic, sightseeing

مسافرت (اسم)
travel, tour, journey, locomotion

سیاحت (اسم)
travel, tour, trip, journey

جهانگردی (اسم)
travel, globe trotting, tourism

رهسپار شدن (فعل)
leave, go, travel, proceed

سفر کردن (فعل)
travel, peregrinate, trip, journey, voyage

پیمودن (فعل)
measure, pace, travel, run, mete, wing, scale, survey, traverse, wend, perambulate

در نرو دیدن (فعل)
travel

سیاحت کردن (فعل)
travel, tour, explore, make a tour

سیر کردن (فعل)
satiate, feed, fill, go, move, travel, walk, tour, sate, glut, rotate, revolve, cloy, roam, give to eat, saturate

مسافرت کردن (فعل)
travel, barnstorm, commute

تخصصی

[عمران و معماری] سفر - مسافرت - راندن
[مهندسی گاز] حرکت، جنبش، سفرکردن
[ریاضیات] پیمودن، طی کردن، حرکت کردن، پیش رفتن

انگلیسی به انگلیسی

• act of traveling, movement, journeying
go on a journey, go on a voyage, move, go from one place to another
when you travel somewhere, you go there from another place.
if you travel a country or region, you go to many places in that country or region.
travel is the activity of travelling.
someone's travels are the journeys they make to places a long way from their home.
when something reaches one place from another, you say that it travels there.

پیشنهاد کاربران

travel: مسافرت کردن
travel به معنی سفر کردن یا سفر
که یک اسم غیر قابل شمارش هست
اما مترادف هاش
journey /vocation /trip
قابل شمارش هستند
reduced travel
کاهش رفت و آمد
Take more steps with the basketball than
( the rule allows ( more than 2
Travel یعنی سفر کردن. گاهی با to میاد و گاهی نه
◀️ ?Have you ever traveled to Iran : آیا تا به حال به ایران سفر کرده ای؟
◀️ I traveled the world for inspiration and found it in a man who lives what he dreams : من دنیا را برای الهام گشتم ( سفر کردم ) و آنرا در مردی یافتم که در رویا زندگی میکند ( یا رویایش را زندگی میکند )
...
[مشاهده متن کامل]

واژه ای تخصصی در ورزش بسکتبال به معنی راه رفتن بازیکن در زمین بازی درحالیکه توپ را در دست دارد.
پخش شدن، منتشر شدن
"News travels fast"
کوچ کردن
vikings travelled from their homes
وایکینگ ها از خانه هایشان کوچ کردند
فعل است و معنی سفر کردن میدهد
مسافرت های طولانی
سفر کردن
سفر کردن
I’m traveling to daye
They’re traveling by helicopter 🚁
منتشر می شود ( فیزیک )
اسم travel به معنای سفر، مسافرت
معادل اسم travel در فارسی سفر یا مسافرت است. بطور کلی به عمل از جایی به جایی رفتن یا همان سفر کردن سفر یا مسافرت گفته می شود. مثال:
travel expenses ( هزینه های سفر )
...
[مشاهده متن کامل]

space travel ( سفر فضایی )
فعل travel به معنای سفر کردن، رفتن، مسافرت کردن
فعل travel در فارسی به معنای سفر کردن، رفتن و مسافرت کردن است. بطور کلی فعل travel یا سفر کردن بیانگر از جایی به جایی رفتن بخصوص برای مسافت های طولانی، توسط هرگونه وسیله نقلیه و یا با پای پیاده است. مثال:
. as a young man he had traveled the world ( به عنوان یک جوان او ( کل ) جهان را مسافرت کرد. )
. i travel to work by train ( من با قطار سرکار می روم. )
منبع: سایت بیاموز

پیمایش
minimum travel distance between cities
حداقل فاصله ی پیمایش میان شهرها
سفر رفتن_ مسافرت کردن
In the summer the president will travel to Roma to meet with the pope
travel ( گردشگری و جهانگردی )
واژه مصوب: مسافرت
تعریف: جابه‏جایی از یک کشور یا مکان به کشور یا مکانی دیگر به قصد گردشگری
جَهانگردیدن.
سَفَریدن به جایی.
گَردِشگَریدن در جایی.
سفر
مسافرت
سفر کردن ، مسافرت کردن ، سفر ، مسافرت
سفر کردن
My friend has traveled around the world
دوست من دور دنیا سفر کرده است �️�️�️
سفر
برق:راه اندازی
مسافرت، گردش.

پیمودن
سفر کردن - مسافرت رفتن
سفر کردن
I think my sister will travel in October
فکر میکنم خواهرم در ماه اکتبر سفر خواهد کرد
❓❓
to move rapidly
عبورکردن
سفر کردن . به گردش رفتن
مسافر
حرکت ، حرکت کردن، سفر کردن
سفر کردن ، جنبش ، حرکت ، حرکت کردن
To go from one place to another, for example by plane , by car , or on foot
دوره گردی ( کردن )
راهیدن
مسافرت
گردش رفتن
( Family ( having fun
لذت داشتن ( خانواده )
سفر کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٨)

بپرس