فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: surmises, surmising, surmised
حالات: surmises, surmising, surmised
• : تعریف: to infer without certain knowledge; suppose; guess.
• مترادف: conjecture, guess
• مشابه: assume, deduce, gather, hypothesize, imagine, infer, judge, opine, reckon, suppose
• مترادف: conjecture, guess
• مشابه: assume, deduce, gather, hypothesize, imagine, infer, judge, opine, reckon, suppose
- They tried to surmise his intentions, but the man was hard to make out.
[ترجمه قباد] آنها سعی کردند نیت او رو حدس بزنند، ولی او مردی بود که به سختی قابل شناسایی بود|
[ترجمه گوگل] آنها سعی کردند نیت او را حدس بزنند، اما تشخیص این مرد سخت بود[ترجمه ترگمان] آن ها سعی کردند منظور او را حدس بزنند، اما مرد برای بیرون رفتن سخت بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I surmised by the amount of his luggage that he planned to stay for quite a while.
[ترجمه قباد] بر اساس میزان توشه او، من گمان میکنم او قصد دارد برای مدتی طولانی بماند|
[ترجمه گوگل] من با توجه به مقدار چمدانش حدس زدم که او قصد دارد مدت زیادی بماند[ترجمه ترگمان] من با توجه به میزان of حدس زدم که او قصد دارد مدتی در آنجا بماند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to suppose or conjecture; make a guess.
• مترادف: conjecture, guess, speculate, suppose
• مشابه: estimate, hypothesize, infer, judge, opine, presume, reckon, theorize
• مترادف: conjecture, guess, speculate, suppose
• مشابه: estimate, hypothesize, infer, judge, opine, presume, reckon, theorize
- With so little information, I can only surmise.
[ترجمه گوگل] با اطلاعات بسیار کمی، فقط می توانم حدس بزنم
[ترجمه ترگمان] با این اطلاعات کوچیک فقط میتونم حدس بزنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] با این اطلاعات کوچیک فقط میتونم حدس بزنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• : تعریف: an opinion or notion that is based on inconclusive evidence; conjecture.
• مترادف: conjecture, guess, speculation
• مشابه: judgment
• مترادف: conjecture, guess, speculation
• مشابه: judgment