فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: starts, starting, started
حالات: starts, starting, started
• (1) تعریف: to begin activity or operation.
• متضاد: halt, stop
• مشابه: begin, enter, get, launch, lead, put
• متضاد: halt, stop
• مشابه: begin, enter, get, launch, lead, put
- The engine started immediately.
[ترجمه زهرا] موتور بلافاصله روشن شد|
[ترجمه احسان] موتورسریع روشن شد|
[ترجمه علی] موتور بلافاصله شروع شد.|
[ترجمه کوروش] موتور زود روشن شد|
[ترجمه Ro mal] موتور حرکت کرد|
[ترجمه Ro mal] موتور روشن شد|
[ترجمه گوگل] موتور بلافاصله روشن شد[ترجمه ترگمان] موتور فورا شروع شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We have a lot to do, so we'd better start early.
[ترجمه لیلی] ما کارای زیادی برای انجام دادن داریم, پس بهتره زود شروع کنیم.|
[ترجمه گوگل] کارهای زیادی برای انجام دادن داریم، پس بهتر است زودتر شروع کنیم[ترجمه ترگمان] ما کاره ای زیادی برای انجام دادن داریم، پس بهتره زود شروع کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Let's start with a review of what we studied last week.
[ترجمه علی] کارهای زیادی برای انجام دادن داریم، پس بهتر است زودتر شروع کنیم.|
[ترجمه گوگل] بیایید با مروری بر آنچه در هفته گذشته مطالعه کردیم شروع کنیم[ترجمه ترگمان] اجازه دهید با مرور آنچه هفته پیش بررسی کردیم شروع کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to commence; be set into process; get underway.
• مترادف: begin, commence
• متضاد: cease, conclude, end, finish, stop, terminate
• مشابه: appear, dawn, develop, emerge, get, kick off, launch, lead, open, originate, rise, set in, spring, sprout, take effect
• مترادف: begin, commence
• متضاد: cease, conclude, end, finish, stop, terminate
• مشابه: appear, dawn, develop, emerge, get, kick off, launch, lead, open, originate, rise, set in, spring, sprout, take effect
- The session starts at noon.
[ترجمه پارسا] جلسه ظهر شروع میشود|
[ترجمه گوگل] جلسه از ظهر شروع می شود[ترجمه ترگمان] جلسه ظهر شروع می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The English alphabet starts with the letter A.
[ترجمه گوگل] الفبای انگلیسی با حرف A شروع می شود
[ترجمه ترگمان] الفبای انگلیسی با حرف A شروع می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] الفبای انگلیسی با حرف A شروع می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to move or react suddenly or by reflex.
• مترادف: jump, spring
• مشابه: bound, dart, dash, flinch, jerk, jolt, leap, react, recoil, shy, startle, twitch, wince
• مترادف: jump, spring
• مشابه: bound, dart, dash, flinch, jerk, jolt, leap, react, recoil, shy, startle, twitch, wince
- The cat started at the sound.
[ترجمه گوگل] گربه با صدا شروع کرد
[ترجمه ترگمان] گربه از شنیدن صدا یکه خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] گربه از شنیدن صدا یکه خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to spring forth; appear suddenly.
• مترادف: burst, spring
• مشابه: appear, emerge, gush, issue, pop, pour, spout, sprout, spurt, stream, well
• مترادف: burst, spring
• مشابه: appear, emerge, gush, issue, pop, pour, spout, sprout, spurt, stream, well
- The hare started from behind the bush.
[ترجمه گوگل] خرگوش از پشت بوته شروع کرد
[ترجمه ترگمان] خرگوش از پشت بوته ای شروع به حرکت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خرگوش از پشت بوته ای شروع به حرکت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to appear to come out; protrude.
• مترادف: bulge, project, protrude
• مشابه: extrude, jut out, pop, stick out, swell
• مترادف: bulge, project, protrude
• مشابه: extrude, jut out, pop, stick out, swell
- Her eyes started when his name was mentioned.
[ترجمه گوگل] چشمانش با ذکر نامش شروع شد
[ترجمه ترگمان] وقتی نامش ذکر شد چشمانش شروع به حرکت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وقتی نامش ذکر شد چشمانش شروع به حرکت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
• (1) تعریف: to set in motion; cause to begin.
• مترادف: actuate, begin, commence, initiate
• متضاد: cease, conclude, end, halt, stop, terminate
• مشابه: activate, approach, establish, foment, found, ignite, inaugurate, instigate, institute, introduce, kindle, launch, lead off, mount, pioneer, set about, undertake
• مترادف: actuate, begin, commence, initiate
• متضاد: cease, conclude, end, halt, stop, terminate
• مشابه: activate, approach, establish, foment, found, ignite, inaugurate, instigate, institute, introduce, kindle, launch, lead off, mount, pioneer, set about, undertake
- Who started the fight?
[ترجمه گوگل] چه کسی دعوا را شروع کرد؟
[ترجمه ترگمان] کی جنگ رو شروع کرده؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کی جنگ رو شروع کرده؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The army started their campaign in the spring.
[ترجمه گوگل] ارتش لشکرکشی خود را در بهار آغاز کرد
[ترجمه ترگمان] ارتش فعالیت خود را در بهار آغاز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ارتش فعالیت خود را در بهار آغاز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to begin the first steps or stages of.
- He hasn't started his homework yet.
[ترجمه گوگل] هنوز تکالیفش را شروع نکرده است
[ترجمه ترگمان] هنوز تکالیفش رو شروع نکرده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هنوز تکالیفش رو شروع نکرده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I started making dinner at five o'clock.
[ترجمه گوگل] از ساعت پنج شروع کردم به درست کردن شام
[ترجمه ترگمان] ساعت پنج شروع به صرف شام کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ساعت پنج شروع به صرف شام کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She started to speak but then forgot what she was planning to say.
[ترجمه گوگل] او شروع به صحبت کرد اما بعد فراموش کرد که چه می خواهد بگوید
[ترجمه ترگمان] شروع به حرف زدن کرد، اما بعد آنچه را که قصد گفتنش را داشت فراموش کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] شروع به حرف زدن کرد، اما بعد آنچه را که قصد گفتنش را داشت فراموش کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to cause to come into existence.
• مترادف: begin, create, establish, found, initiate, originate
• متضاد: terminate
• مشابه: cause, conceive, develop, engender, father, form, generate, institute, introduce, launch, mother, open, undertake
• مترادف: begin, create, establish, found, initiate, originate
• متضاد: terminate
• مشابه: cause, conceive, develop, engender, father, form, generate, institute, introduce, launch, mother, open, undertake
- My grandfather started this business.
[ترجمه گوگل] پدربزرگم این کار را شروع کرد
[ترجمه ترگمان] پدربزرگم این کار رو شروع کرده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پدربزرگم این کار رو شروع کرده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They waited a few years to start a family.
[ترجمه گوگل] آنها برای تشکیل خانواده چند سال صبر کردند
[ترجمه ترگمان] آن ها چند سال صبر کردند تا یک خانواده تشکیل دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها چند سال صبر کردند تا یک خانواده تشکیل دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It was getting cold, so they started a fire.
[ترجمه گوگل] هوا داشت سرد می شد، آتش زدند
[ترجمه ترگمان] هوا داشت سرد می شد بنابراین شروع به تیراندازی کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هوا داشت سرد می شد بنابراین شروع به تیراندازی کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to cause (a machine, motor, or engine) to begin operating; switch on.
- Did you start the dishwasher?
[ترجمه گوگل] ماشین ظرفشویی را راه انداختی؟
[ترجمه ترگمان] ماشین ظرفشویی رو روشن کردی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ماشین ظرفشویی رو روشن کردی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to cause (someone or something) to begin the doing of something.
• مشابه: get, set
• مشابه: get, set
- The earthquake started the house shaking.
[ترجمه گوگل] زلزله خانه را به لرزه درآورد
[ترجمه ترگمان] زلزله خانه را لرزاند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زلزله خانه را لرزاند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The loud bang started the children screaming.
[ترجمه گوگل] صدای بلند صدای جیغ بچه ها را شروع کرد
[ترجمه ترگمان] صدای بنگ بلندی بچه ها را بلند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صدای بنگ بلندی بچه ها را بلند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to help (someone) begin a project, enterprise, or the like.
• مترادف: establish, sponsor
• مشابه: assist, back, finance, help, initiate, subsidize
• مترادف: establish, sponsor
• مشابه: assist, back, finance, help, initiate, subsidize
- He started his brother in business.
[ترجمه گوگل] او برادرش را در تجارت راه اندازی کرد
[ترجمه ترگمان] برادرش رو به کار انداخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] برادرش رو به کار انداخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: the commencement of something; beginning.
• مترادف: beginning, commencement, origin
• متضاد: cessation, demise, end, finish, stop, stoppage, termination
• مشابه: first, genesis, germ, inception, morning, onset, outset
• مترادف: beginning, commencement, origin
• متضاد: cessation, demise, end, finish, stop, stoppage, termination
• مشابه: first, genesis, germ, inception, morning, onset, outset
- We're looking forward to the start of summer.
[ترجمه گوگل] ما مشتاقانه منتظر شروع تابستان هستیم
[ترجمه ترگمان] ما منتظر شروع تابستان هستیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما منتظر شروع تابستان هستیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He was still trying to remember his lines at the start of the play.
[ترجمه گوگل] او هنوز در ابتدای نمایش سعی می کرد جملات خود را به خاطر بسپارد
[ترجمه ترگمان] هنوز سعی می کرد خطوط خود را در آغاز نمایش به یاد بیاورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هنوز سعی می کرد خطوط خود را در آغاز نمایش به یاد بیاورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a quick, sudden, or involuntary movement.
• مترادف: jerk, jump
• مشابه: shy, startle
• مترادف: jerk, jump
• مشابه: shy, startle
- The siren made him sit up with a start.
[ترجمه گوگل] آژیر او را با یک شروع وادار به نشستن کرد
[ترجمه ترگمان] آژیر او را از جا بلند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آژیر او را از جا بلند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the place or time something begins.
• مترادف: beginning, origin
• متضاد: end, termination
• مترادف: beginning, origin
• متضاد: end, termination
- The work was done all wrong, and now we have to go back to the start.
[ترجمه گوگل] کار کاملاً اشتباه انجام شد و اکنون باید به ابتدا برگردیم
[ترجمه ترگمان] کار تمام شد و حالا باید برگردیم سر شروع
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کار تمام شد و حالا باید برگردیم سر شروع
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: help or an opportunity provided to one pursuing some goal or activity.
• مترادف: head start, help, support
• مترادف: head start, help, support
- She gave me my start in show business.
[ترجمه گوگل] او شروع من در تجارت نمایش را به من داد
[ترجمه ترگمان] اون شروع به کار به من کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون شروع به کار به من کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید