اسم ( noun )
• (1) تعریف: the sensation that results when the organs of hearing are stimulated by certain vibrations.
• مترادف: noise
• متضاد: silence
• مترادف: noise
• متضاد: silence
- There are many ways to produce sound, such as hitting a note on a piano, clapping one's hands together, or using one's voice.
[ترجمه گوگل] راه های زیادی برای تولید صدا وجود دارد، مانند زدن یک نت بر روی پیانو، کف زدن با دست یا استفاده از صدای خود
[ترجمه ترگمان] راه های زیادی برای تولید صدا وجود دارد، مانند ضربه زدن به یک یادداشت روی پیانو، دست زدن با یکدیگر، یا استفاده از صدای یک
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] راه های زیادی برای تولید صدا وجود دارد، مانند ضربه زدن به یک یادداشت روی پیانو، دست زدن با یکدیگر، یا استفاده از صدای یک
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a particular noise.
• مشابه: noise, report
• مشابه: noise, report
- I love the sound of the ocean waves.
[ترجمه سارا] من عاشق صدای امواج اقیانوس هستم|
[ترجمه امیر] من صدای امواج اقیانوس را دوست دارم|
[ترجمه علی] من دوست دارم صدای امواج اقیانوس را|
[ترجمه گوگل] من صدای امواج اقیانوس را دوست دارم[ترجمه ترگمان] عاشق صدای امواج اقیانوس هستم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A spoken language has many different sounds.
[ترجمه گوگل] یک زبان گفتاری آواهای مختلفی دارد
[ترجمه ترگمان] زبان گفتاری صداهای مختلفی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زبان گفتاری صداهای مختلفی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the range in which something may be heard.
• مترادف: earshot, hearing, range
• مترادف: earshot, hearing, range
- Are they within the sound of my voice?
[ترجمه گوگل] آیا آنها در حد صدای من هستند؟
[ترجمه ترگمان] آیا آن ها در صدای من هستند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آیا آن ها در صدای من هستند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: the impression given; implication.
• مترادف: implication, tone
• مشابه: ring
• مترادف: implication, tone
• مشابه: ring
- The sound of your idea worries me.
[ترجمه گوگل] صدای ایده شما من را نگران می کند
[ترجمه ترگمان] این فکر شما مرا نگران می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این فکر شما مرا نگران می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: the effect created by sound waves transmitted through a stereo system or the like.
- This unit has good sound.
[ترجمه گوگل] این دستگاه صدای خوبی دارد
[ترجمه ترگمان] این واحد صداهای خوبی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این واحد صداهای خوبی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: sounds, sounding, sounded
حالات: sounds, sounding, sounded
• (1) تعریف: to make or send forth sound.
• مشابه: chime, clang, echo, knell, peal, resonate, resound, reverberate, ring, rumble, toll
• مشابه: chime, clang, echo, knell, peal, resonate, resound, reverberate, ring, rumble, toll
- Thunder sounded in the distance.
[ترجمه فرزانه] رعدوبرق دراین فاصله به صدا درآمد|
[ترجمه گوگل] رعد و برق از دور به صدا درآمد[ترجمه ترگمان] رعد و برق در دوردست به صدا در آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- When the alarm sounded, everyone evacuated the building.
[ترجمه گوگل] وقتی زنگ خطر به صدا درآمد، همه ساختمان را تخلیه کردند
[ترجمه ترگمان] وقتی زنگ خطر به صدا در آمد همه ساختمان را ترک کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وقتی زنگ خطر به صدا در آمد همه ساختمان را ترک کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to give an impression of being (a certain way); seem.
• مترادف: appear, seem
• مشابه: come across, look
• مترادف: appear, seem
• مشابه: come across, look
- What he said sounded very odd to me.
[ترجمه گوگل] چیزی که او گفت به نظرم خیلی عجیب بود
[ترجمه ترگمان] چیزی که اون گفت خیلی عجیب به نظر میومد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] چیزی که اون گفت خیلی عجیب به نظر میومد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The hotel sounds wonderful from the description in the brochure.
[ترجمه گوگل] هتل از توضیحات در بروشور فوق العاده به نظر می رسد
[ترجمه ترگمان] هتل از توصیف بروشور خیلی عالی به نظر می رسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هتل از توصیف بروشور خیلی عالی به نظر می رسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It sounds as if you really don't want to go on this vacation.
[ترجمه گوگل] به نظر می رسد که واقعاً نمی خواهید به این تعطیلات بروید
[ترجمه ترگمان] به نظر می رسه که تو واقعا نمی خوای به این تعطیلات بری
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] به نظر می رسه که تو واقعا نمی خوای به این تعطیلات بری
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: used to express how something or someone seems to one or is experienced by one based on the sound emitted from that person or thing.
- You sound hoarse this morning.
[ترجمه گوگل] امروز صبح صدایت خشن است
[ترجمه ترگمان] امروز صبح خشن به نظر میای
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] امروز صبح خشن به نظر میای
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- His voice sounds soothing to me.
[ترجمه گوگل] صدای او برای من آرام بخش است
[ترجمه ترگمان] صدایش برایم آرامش بخش به نظر می رسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] صدایش برایم آرامش بخش به نظر می رسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The new song sounded great to all of us.
[ترجمه گوگل] آهنگ جدید برای همه ما عالی بود
[ترجمه ترگمان] آهنگ جدید برای همه ما عالی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آهنگ جدید برای همه ما عالی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
• (1) تعریف: to cause to emit or send forth sound.
• مشابه: chime, clang, clank, clink, echo, resonate, resound, reverberate, ring, rumble, tinkle, toll
• مشابه: chime, clang, clank, clink, echo, resonate, resound, reverberate, ring, rumble, tinkle, toll
• (2) تعریف: to announce with or as if with a sound.
• مترادف: knell, signal
• مشابه: announce, annunciate, blare, chime, declare, peal, pronounce, ring, toll, trumpet, voice
• مترادف: knell, signal
• مشابه: announce, annunciate, blare, chime, declare, peal, pronounce, ring, toll, trumpet, voice
- The officer sounded the signal for retreat.
[ترجمه گوگل] افسر سیگنال عقب نشینی را به صدا درآورد
[ترجمه ترگمان] افسر فرمان عقب نشینی داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] افسر فرمان عقب نشینی داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to say aloud; pronounce.
• مترادف: pronounce, say, speak, utter
• مشابه: articulate, enunciate, phonate, vocalize, voice
• مترادف: pronounce, say, speak, utter
• مشابه: articulate, enunciate, phonate, vocalize, voice
- He sounds his words carefully.
[ترجمه گوگل] کلماتش را با دقت به صدا در می آورد
[ترجمه ترگمان] کلمات را با دقت به زبان می اورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کلمات را با دقت به زبان می اورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
حالات: sounder, soundest
مشتقات: soundly (adv.), soundness (n.)
حالات: sounder, soundest
مشتقات: soundly (adv.), soundness (n.)
• (1) تعریف: free of defect, decay, or injury; healthy or in good condition.
• مترادف: fit, healthy, intact, undamaged, unharmed, uninjured, unscathed, whole
• متضاد: unhealthy, unsound
• مشابه: able-bodied, all right, blooming, faultless, flawless, good, hale, hearty, normal, right, robust, sturdy, unblemished, unbroken, unimpaired, vigorous, well
• مترادف: fit, healthy, intact, undamaged, unharmed, uninjured, unscathed, whole
• متضاد: unhealthy, unsound
• مشابه: able-bodied, all right, blooming, faultless, flawless, good, hale, hearty, normal, right, robust, sturdy, unblemished, unbroken, unimpaired, vigorous, well
• (2) تعریف: based on a solid foundation.
• مترادف: firm, solid
• متضاد: flimsy, shaky, unsafe, unsound
• مشابه: durable, rugged, stable, strong, sturdy, substantial, tenable, tough
• مترادف: firm, solid
• متضاد: flimsy, shaky, unsafe, unsound
• مشابه: durable, rugged, stable, strong, sturdy, substantial, tenable, tough
• (3) تعریف: financially stable or reliable.
• مترادف: solid
• متضاد: insolvent, unsound
• مشابه: dependable, provident, prudent, reliable, safe, secure, solvent, stable, well-off
• مترادف: solid
• متضاد: insolvent, unsound
• مشابه: dependable, provident, prudent, reliable, safe, secure, solvent, stable, well-off
• (4) تعریف: based on reason, logic, or good sense.
• مترادف: good, logical, rational, reasoned
• متضاد: fallacious, flimsy, shaky, unsound
• مشابه: astute, clearheaded, competent, intelligent, legitimate, levelheaded, practical, prudent, reasonable, responsible, right, safe, sage, sensible, valid, well-advised, well-founded, wise
• مترادف: good, logical, rational, reasoned
• متضاد: fallacious, flimsy, shaky, unsound
• مشابه: astute, clearheaded, competent, intelligent, legitimate, levelheaded, practical, prudent, reasonable, responsible, right, safe, sage, sensible, valid, well-advised, well-founded, wise
- sound advice
• (5) تعریف: thorough.
• مترادف: complete, thorough
• مشابه: full, good, intimate, severe, solid, thoroughgoing, total
• مترادف: complete, thorough
• مشابه: full, good, intimate, severe, solid, thoroughgoing, total
- a sound beating
• (6) تعریف: continuous and deep.
• متضاد: light, unsound
• مشابه: continuous, deep, heavy, unbroken, undisturbed, uninterrupted, untroubled
• متضاد: light, unsound
• مشابه: continuous, deep, heavy, unbroken, undisturbed, uninterrupted, untroubled
- sound sleep
[ترجمه P.kh] خواب عمیق|
[ترجمه گوگل] خواب سالم[ترجمه ترگمان] خواب صدا
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: sounds, sounding, sounded
حالات: sounds, sounding, sounded
• (1) تعریف: to measure the depth of (water), as with a weighted line.
• مترادف: fathom
• مشابه: measure, plumb, test
• مترادف: fathom
• مشابه: measure, plumb, test
• (2) تعریف: to seek to determine the attitudes or opinions of (often fol. by out).
• مشابه: examine, investigate, plumb, probe, question, test
• مشابه: examine, investigate, plumb, probe, question, test
- He sounded her out on the proposal.
[ترجمه گوگل] او در مورد پیشنهاد او صدایش کرد
[ترجمه ترگمان] به نظر او از این پیشنهاد خوشش آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] به نظر او از این پیشنهاد خوشش آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to use a device to measure depth.
• مشابه: measure, test
• مشابه: measure, test
• (2) تعریف: to investigate by making indirect inquiries.
• مشابه: investigate, probe
• مشابه: investigate, probe
• (3) تعریف: of whales and other sea creatures, to dive deeply under water.
• مشابه: dive, plunge, submerge
• مشابه: dive, plunge, submerge
اسم ( noun )
• : تعریف: in surgery, a long, slender device used to examine bodily cavities.
• مترادف: probe
• مترادف: probe
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a body of water situated between two larger bodies of water or between an island and the mainland.
• (2) تعریف: a sea inlet.
• مترادف: inlet
• مترادف: inlet