حل کردن یک مشکل
مرتب کردن یا سازمان دهی چیزی
مثال :
We need to sort out this misunderstanding
ما باید این سوءتفاهم را حل کنیم.
Can you sort out these papers
می توانی این مدارک را مرتب کنی؟
به فارسی معمولاً : حل کردن، مرتب کردن یا رسیدگی کردن میشه
مرتب کردن یا سازمان دهی چیزی
مثال :
ما باید این سوءتفاهم را حل کنیم.
می توانی این مدارک را مرتب کنی؟
به فارسی معمولاً : حل کردن، مرتب کردن یا رسیدگی کردن میشه
حل و فصل کردن.
رفع یا درست کردن یک مشکل یا وضعیت.
به طور استعاری، این اصطلاح به معنای روشن کردن یک وضعیت یا سازمان دهی چیزی برای ایجاد نظم است.
... [مشاهده متن کامل]
مثال؛
مترادف: Resolve, fix, organize
متضاد: Confuse, complicate, disrupt
مرتب کردن
سازمان دادن
ردیف کردن
سازمان دادن
ردیف کردن
رو به راه کردن
حل کردن