soldier

/ˈsoʊldʒə//ˈsəʊldʒə/

معنی: سپاهی، جنگ کننده، سرباز، نفر، نظامی، سربازی کردن
معانی دیگر: لشگری، هوادار پر و پا قرص (شخص یا هدف بخصوص)، مبارز، از زیر کار در رفتن، رفع تکلیف کردن، (خاندان های مافیا) تبهکار خرده پا، عضو دون پایه، کهنه سرباز، سرباز کارکشته، (در میان مورچگان و موریانه ها و غیره) سرباز، جنگنده، جنگجو، مامور دفاع، سرسختی کردن، سماجت کردن، نظامی شدن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a person who serves in the army, esp. an enlisted person as opposed to an officer.
مشابه: enlisted man, GI, grunt, infantryman, mercenary, private, regular, serviceman, trooper, veteran, warrior

(2) تعریف: a militant and loyal follower of any movement or cause.
مشابه: adherent, advocate, apostle, backer, champion, disciple, follower, paladin, partisan, stalwart, zealot

- a soldier of left-wing politics
[ترجمه گوگل] سرباز سیاست چپ
[ترجمه ترگمان] یک سرباز از سیاست های جناح چپ
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: soldiers, soldiering, soldiered
• : تعریف: to serve in the army as a soldier.
مشابه: serve

جمله های نمونه

1. a soldier haunted by the images of battle
سربازی که خاطرات جنگ او را رنجه می دارد

2. a soldier must obey his officer
سرباز باید از افسر خود فرمان برداری کند.

3. a soldier must salute his superiors
سرباز باید به بالادست های خود سلام بدهد.

4. a soldier of mettle
سرباز باغیرت

5. a soldier was clumping down the street
سربازی با گام های پرطنین در خیابان راه می رفت.

6. a soldier with a bristling moustache
سربازی با سبیل زبر و پر پشت

7. a soldier with the temerity to speak up against his officer's bullying
سربازی آنقدر بی باک که علیه جور افسران خود زبان به اعتراض بگشاید

8. each soldier was given fifty rounds of ammunition
به هر سر باز پنجاه گلوله داده شده بود

9. the soldier had closely cropped hair and blue eyes
سرباز موی خیلی کوتاه و چشمان آبی داشت.

10. the soldier wadded the barrel and got ready to fire
سرباز لوله ی تفنگ را (با پنبه یا پارچه) کیپ کرد و آماده ی شلیک شد.

11. the soldier was longing to return once again to the family hearth
سرباز آرزو می کرد که یکبار دیگر به کانون خانواده اش باز گردد.

12. a career soldier
سرباز کادر

13. a common soldier
سرباز ساده

14. a coward soldier who escaped from the battlefield
سرباز ترسویی که از میدان جنگ گریخت

15. a foot soldier
سرباز پیاده نظام

16. a malingering soldier
سربازی که تمارض می کند

17. a stone-blind soldier
سرباز کاملا کور

18. a wounded soldier
یک سرباز زخمی

19. an insubordinate soldier
سرباز نافرمان

20. an old soldier whose life bridged the two world wars
سرباز پیری که زندگیش دو جنگ جهانی را دربر گرفت

21. the lost soldier might still be alive and whole
ممکن است سرباز مفقود هنوز زنده و سالم باشد.

22. the wounded soldier was thrashing in agony
سرباز زخمی از درد به خود می پیچید.

23. they gave the soldier a three-day pass
به سرباز برگه ی مرخصی سه روزه دادند.

24. to garrison a soldier
سربازی را در پادگان به خدمت گماشتن

25. homesickness made the young soldier abscond
فراق وطن موجب شد که سرباز جوان فرار کند.

26. i wrapped the stricken soldier in my coat and sat down beside him
سرباز زخمی را در پالتو خود پیچیدم و پهلویش نشستم.

27. they wrote that the soldier had died
کتبا اطلاع دادند که آن سرباز مرده است.

28. obedience is obligatory for a soldier
اطلاعات برای سرباز الزامی است.

29. an officer's explicit orders to the soldier
دستورات صریح افسر به سربازان

30. he played the part of a soldier
او نقش یک سرباز را بازی کرد.

31. the marble monument of the unkown soldier
آرامگاه مرمرین سرباز گمنام

32. the officer glared at the fugitive soldier
افسر با خشم به سرباز فراری خیره شد.

33. the wretched wife of the slain soldier
زن بدبخت سرباز کشته شده

34. they heaped praises on the wounded soldier
از سرباز زخمی بسیار تعریف و تمجید کردند.

35. disobedience can have serious consequences for a soldier
تمرد می تواند برای یک سرباز عواقب وخیمی دربرداشته باشد.

36. he was unwilling to slay the naked soldier
او نمی خواست سرباز غیر مسلح را بکشد.

37. as to rank, the young officer had seniority over the old soldier
افسر جوان از نظر درجه برسرباز پیر ارشدیت داشت.

مترادف ها

سپاهی (اسم)
serviceman, corpsman, trooper, soldier, sepoy

جنگ کننده (اسم)
warrior, soldier, fighter

سرباز (اسم)
private, knave, soldier, sepoy, ranker, man at arms

نفر (اسم)
man, person, soldier, man jack

نظامی (اسم)
trooper, soldier

سربازی کردن (فعل)
soldier

تخصصی

[عمران و معماری] پایه - ستون

انگلیسی به انگلیسی

• member of the military, enlisted man, one who serves in the army; loyal and active follower, one who fights for a cause
serve in the army; goof off while pretending to work (slang)
a soldier is a person in an army.
if you soldier on at something, you continue to work hard at it, even though it is difficult or unpleasant.

پیشنهاد کاربران

سرباز
مثال: He served as a soldier in the army.
او به عنوان یک سرباز در ارتش خدمت کرد.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
Soldiers are citizens of death’s grey land,
Drawing no dividend from time’s tomorrows
Siegfried Sassoon
به جنگ چیزی رفتن
fighting man
شجاع
رفتار سرباز معابانه
To soldier
سربازیدن
سرباز_نظامی
ادامه دادن با وجود سختی
to continue on through difficult times
Employees with colds, worried about the stigma of missing work, throw a mask on and soldier into the office
سرباز
تلفظش هم " سُلجِر" هست
سرباز
A brave soldier
یک سرباز شجاع
A brave soldier can defend the country against enemy forces
یک سرباز شجاع می تواند از کشور در برابر نیروهای دشمن دفاع کند 🐴🐴
After improving my health, I fight for the soldier
Our discussion will continue, though it was a deliberate decision
بعد بهبود سلامتیم ، دعوات میکنم سرباز آش خور
بحث ما ادامه خواهد داشت هر چند که تصمیم اندیشمندانه بود
سرباز
شجاع . قوی . مقاوم
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس