spy

/ˈspaɪ//spaɪ/

معنی: عامل، جاسوس، جاسوسی کردن
معانی دیگر: آبشت، انیشه، مامور مخفی، وابسته به جاسوسی، اکتشافی، انیشیدن، آبشت کردن، (از دور یا پس از کاوش) دیدن، کاشف به عمل آوردن، متوجه شدن، شناختن، اکتشاف کردن، دریابی کردن، بازشناسی کردن، پاییدن، (از دور یا مخفیانه) مواظب کسی بودن، زاغ سیاه کسی را چوب زدن، راز جویی کردن، عمل جاسوسی، گوشچی گری

بررسی کلمه

اسم ( noun )
حالات: spies
(1) تعریف: a person employed by a nation's government to secretly observe and gather information about another nation's activities, plans, defenses, and the like.
مشابه: operative

- When the spy was arrested, he was in possession of top-secret documents.
[ترجمه گوگل] زمانی که جاسوس دستگیر شد، اسناد فوق سری در اختیار داشت
[ترجمه ترگمان] وقتی که جاسوس دستگیر شد اون اسناد سری اسناد محرمانه رو در اختیار داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a person who secretly observes and gathers information about others, sometimes for pay.
مشابه: operative

- The mobster sent out one of his spies to keep tabs on the woman.
[ترجمه گوگل] اوباش یکی از جاسوسان خود را فرستاد تا زن را زیر نظر بگیرد
[ترجمه ترگمان] رئیس مافیا، یکی از جاسوس های اون رو فرستاد تا مراقب اون زن باشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: spies, spying, spied
(1) تعریف: to observe secretly and carefully, usu. for hostile reasons or out of suspicion of wrongdoing (usu. fol. by on or upon).

- She hired a detective to spy on her husband.
[ترجمه زیبا خدیوی] او یک کاراگاه استخدام کرد تا جاسوسی شوهرش را بکند .
|
[ترجمه گوگل] او یک کارآگاه استخدام کرد تا از شوهرش جاسوسی کند
[ترجمه ترگمان] اون یه کارآگاه رو استخدام کرد که روی شوهرش جاسوسی کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to be employed and active as a spy.

- He spied for the government for twenty years.
[ترجمه گوگل] او بیست سال برای دولت جاسوسی کرد
[ترجمه ترگمان] او بیست سال بود که برای دولت جاسوسی می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to look for or investigate something.

- As a botanist, she spies into nature's secrets.
[ترجمه گوگل] او به عنوان یک گیاه شناس، از اسرار طبیعت جاسوسی می کند
[ترجمه ترگمان] به عنوان یه متخصص گیاه شناسی اون به رازهای طبیعت نفوذ میکنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
• : تعریف: to discover or catch sight of; espy.

- She spied a strange object under the bed.
[ترجمه گوگل] او یک شی عجیب را زیر تخت جاسوسی کرد
[ترجمه ترگمان] زیر تخت یک شی بیگانه را دید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The captain spied a ship just on the horizon.
[ترجمه گوگل] ناخدا یک کشتی را در افق جاسوسی کرد
[ترجمه ترگمان] ناخدا در حال کمین کردن کشتی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- From the tower, we spied an eagle soaring overhead.
[ترجمه گوگل] از برج، عقابی را که بالای سرش اوج می‌گرفت، جاسوسی کردیم
[ترجمه ترگمان] از برج دیدیم که یک عقاب در بالای سرشان پرواز می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. spy out
(پس از مشاهده و بررسی) کشف کردن،کاشف به عمل آوردن

2. spy out the land
وضعیت را ارزیابی کردن،جوانب را سنجیدن

3. a spy plane
هواپیمای جاسوسی (آبشتی)

4. the spy was in the pay of a foreign country
جاسوس مزدور یک کشور خارجی بود.

5. the spy was unmasked by his wife
هویت واقعی آن جاسوس توسط زنش فاش شد.

6. a german spy
جاسوس آلمانی

7. i tailed the spy to the restaurant
من جاسوس را محرمانه تا رستوران تعقیب کردم.

8. there is a spy in our midst
در میان ما جاسوس وجود دارد.

9. they stripped the spy of all his medals and privileges
جاسوس را از کلیه ی مدال ها و امتیازات خود محروم کردند.

10. akbar always wants to spy into other people's private affairs
اکبر همیشه می خواهد از کارهای خصوصی دیگران سر در بیاورد.

11. the police followed the spy everywhere
پلیس همه جا در تعقیب آن جاسوس بود.

12. he was branded as a spy
به او تهمت جاسوسی زدند.

13. her theory that our neighbor was a spy
حدس او مبنی بر اینکه همسایه ی ما جاسوس بود

14. two detectives were assigned to shadow the russian spy everywhere
دو کارآگاه مامور شدند که جاسوس روسی را در همه جا تعقیب کنند.

15. one of the neighbors alleged that hassan is a spy
یکی از همسایگان ادعا کرد که حسن جاسوس است.

16. The spy wormed the true story out of a boy.
[ترجمه گوگل]جاسوس داستان واقعی یک پسر را ترسیم کرد
[ترجمه ترگمان]جاسوس داستان واقعی را از یک پسر بیرون آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. The spy stole secret government documents.
[ترجمه گوگل]جاسوس اسناد محرمانه دولتی را دزدید
[ترجمه ترگمان]جاسوس اسناد محرمانه دولتی رو دزدیده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. The spy dodged with the lady.
[ترجمه گوگل]جاسوس با خانم طفره رفت
[ترجمه ترگمان]جاسوس از کنار خانم رد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. His former colleagues have denounced him as a spy.
[ترجمه گوگل]همکاران سابقش او را به عنوان جاسوس محکوم کرده اند
[ترجمه ترگمان]همکاران سابق او او را جاسوس تلقی کرده اند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

20. The spy was caught by a policewoman who posed as a prostitute.
[ترجمه گوگل]این جاسوس توسط یک پلیس زن که به عنوان یک روسپی ظاهر شده بود دستگیر شد
[ترجمه ترگمان]جاسوس توسط کسی که به عنوان یک فاحشه ژست گرفته بود دستگیر شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

21. She delated him to the police for a spy.
[ترجمه گوگل]او را برای جاسوسی به پلیس معرفی کرد
[ترجمه ترگمان]او را به خاطر یک جاسوس به پلیس نشان داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

22. It is said that he was a spy during the war.
[ترجمه گوگل]می گویند در زمان جنگ جاسوس بوده است
[ترجمه ترگمان]گفته شده که در زمان جنگ جاسوس بوده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

عامل (اسم)
operative, agent, factor, operator, doer, assignee, procurator, spy, propellant, operant, propellent

جاسوس (اسم)
intelligencer, beagle, spy, snoop, tailer, informer, undercover agent, stoolie

جاسوسی کردن (فعل)
spy, stag, espy, fink, nark, pickeer

انگلیسی به انگلیسی

• person who is employed by a government to gather information on other countries, secret agent; person who secretly investigates and gathers information about other people
work for a government as a spy, provide secret information about another country; secretly investigate and gather information about other people; see, look, observe; examine
a spy is a person whose job is to find out secret information about another country or organization.
someone who spies for a country or organization tries to find out secret information about another country or organization.
if you spy on someone, you watch them secretly.
if you spy something, you notice it; a literary use.
see also spying.

پیشنهاد کاربران

جاسوسی کردن یا زاغ سیاه چوب زدن هست ولی معنی دوربین مخفی رو هم میده.
جاسوس
a person who tries secretly to get information about a country or organization for another country or organization
Plural form : spies
کندوکاو کردن
spy ( حقوق )
واژه مصوب: جاسوس
تعریف: ← مأمور مخفی
۱ - تجسس کردن
۲ - کاشف به عمل آوردن ( با تجسس متوجه شدن، بعد از تجسس پیدا کردن )
اَنیشه = spying
اَنیشِهیدن = to spy
اَنیشِهنده = spy
سَرکیدن در کار دیگران.
جاسوسیدن. .
Noun=جاسوس
Verb=جاسوسی کردن
پی بردن
متوجه شدن

متوجه حضور کسی یا چیزی شدن
Notice somebody \something
جاسوسی
سرک کشیدن ( تو کار دیگران )
متوجه شدن، مشاهده کردن
مامور مخفی
مظنون شدن
جاسوس
شناسایی کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٨)

بپرس