اسم ( noun )
عبارات: by reason of, within reason
عبارات: by reason of, within reason
• (1) تعریف: a basis for explaining or justifying a belief, action, opinion, or event.
• مترادف: cause, ground, rationale
• مشابه: argument, case, foundation, motive, occasion
• مترادف: cause, ground, rationale
• مشابه: argument, case, foundation, motive, occasion
- Traffic was the reason that she was late this morning.
[ترجمه محمد رضا میثمی] ترافیک دلیل تأخیر امروز صبح او بود.|
[ترجمه گوگل] ترافیک دلیل این بود که او صبح امروز دیر کرده بود[ترجمه ترگمان] ترافیک به این دلیل بود که امروز صبح دیر کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I'm sure he has a reason for being upset.
[ترجمه Melissa] من مطمئنم که او دلیلی برای ناراحتی خود دارد|
[ترجمه فاطمه] من مطمئنم او دلیلی برای ناراحت بودن دارد|
[ترجمه هانیه] من مطمئنم او گوه میخورد|
[ترجمه گوگل] مطمئنم او دلیلی برای ناراحتی دارد[ترجمه ترگمان] مطمئنم که دلیلی برای ناراحت شدن داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the power to think logically and reach conclusions.
• مترادف: intellect, rationality
• مشابه: mind, right, understanding
• مترادف: intellect, rationality
• مشابه: mind, right, understanding
- Human beings are creatures of reason.
[ترجمه گوگل] انسان مخلوق عقل است
[ترجمه ترگمان] انسان ها مخلوقات عقل هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] انسان ها مخلوقات عقل هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the capacity for sound judgment and good sense.
• مترادف: sense
• مشابه: right, wisdom
• مترادف: sense
• مشابه: right, wisdom
- Drinking alcohol diminishes one's reason.
[ترجمه مریم مصباح] نوشیدن الکل عقل را زایل می کند.|
[ترجمه نازیلا] اگر الکل استفاده میکند دلیل دارد|
[ترجمه گوگل] نوشیدن الکل عقل را کم می کند[ترجمه ترگمان] نوشیدن الکل، دلیل یک دلیل است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I wish she'd have enough reason to call someone when she's in trouble.
[ترجمه گوگل] ای کاش او به اندازه کافی دلیل داشت که وقتی با کسی مشکل دارد تماس بگیرد
[ترجمه ترگمان] ای کاش به اندازه کافی دلیل داشته باشه که به کسی زنگ بزنه وقتی تو دردسر افتاده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ای کاش به اندازه کافی دلیل داشته باشه که به کسی زنگ بزنه وقتی تو دردسر افتاده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: soundness of mind; mental balance.
• مترادف: rationality
• مشابه: mind, right
• مترادف: rationality
• مشابه: mind, right
- He thought he heard strange voices, and he feared he was losing his reason.
[ترجمه گوگل] او فکر می کرد صداهای عجیبی می شنود و می ترسید که عقلش را از دست بدهد
[ترجمه ترگمان] او فکر می کرد که صدای عجیبی شنیده است و ترسید که عقلش را از دست بدهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او فکر می کرد که صدای عجیبی شنیده است و ترسید که عقلش را از دست بدهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: reasons, reasoning, reasoned
حالات: reasons, reasoning, reasoned
• (1) تعریف: to think in a logical and orderly manner.
• مترادف: ratiocinate
• مشابه: cerebrate, cogitate, consider, deliberate, intellectualize, philosophize, ponder, think
• مترادف: ratiocinate
• مشابه: cerebrate, cogitate, consider, deliberate, intellectualize, philosophize, ponder, think
- It's hard to reason when you're extremely angry.
[ترجمه a] وقتی که عصبانی هستی سخت است که منطقی فکر کنی|
[ترجمه گوگل] وقتی به شدت عصبانی هستید استدلال کردن سخت است[ترجمه ترگمان] وقتی که خیلی عصبانی هستی، به این دلیل است که تو واقعا عصبانی هستی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to draw conclusions.
• مترادف: infer
• مشابه: think
• مترادف: infer
• مشابه: think
- There are many facts from which to reason.
[ترجمه گوگل] حقایق زیادی وجود دارد که می توان از آنها استدلال کرد
[ترجمه ترگمان] دلایل زیادی برای این کار وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دلایل زیادی برای این کار وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to persuade or influence by giving logical arguments (usu. fol. by with).
- The police officer tried to reason with him, but he could not prevent the man from jumping off the bridge.
[ترجمه گوگل] افسر پلیس سعی کرد با او استدلال کند، اما او نتوانست مانع از پریدن مرد از روی پل شود
[ترجمه ترگمان] افسر پلیس سعی کرد با او استدلال کند، اما نمی توانست از پریدن از پل جلوگیری کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] افسر پلیس سعی کرد با او استدلال کند، اما نمی توانست از پریدن از پل جلوگیری کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
• (1) تعریف: to determine or conclude by using one's powers of logic (often fol. by out).
• مشابه: analyze, cerebrate, cogitate, consider, deliberate, explicate, figure, intellectualize, ponder, reckon, solve, think
• مشابه: analyze, cerebrate, cogitate, consider, deliberate, explicate, figure, intellectualize, ponder, reckon, solve, think
- With careful thinking, she reasoned out the answer.
[ترجمه گوگل] با تفکر دقیق، او پاسخ را استدلال کرد
[ترجمه ترگمان] در حالی که با دقت فکر می کرد جواب را به خاطر آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در حالی که با دقت فکر می کرد جواب را به خاطر آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- From the evidence, the detective reasoned that the murderer had to be a large man.
[ترجمه گوگل] با توجه به شواهد، کارآگاه استدلال کرد که قاتل باید یک مرد درشت اندام باشد
[ترجمه ترگمان] بازرس استدلال کرد که قاتل باید مرد بزرگی باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بازرس استدلال کرد که قاتل باید مرد بزرگی باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to convince by using reason.
• مشابه: argue, coax, convince, debate, dissuade, persuade
• مشابه: argue, coax, convince, debate, dissuade, persuade
- He reasoned his brother out of his wild business scheme.
[ترجمه گوگل] او برادرش را از طرح تجاری وحشیانه خود استدلال کرد
[ترجمه ترگمان] او برادرش را از نقشه تجاری خود بیرون کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او برادرش را از نقشه تجاری خود بیرون کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید