reason

/ˈriːzən//ˈriːzən/

معنی: علت، خرد، مورد، موجب، مناسبت، ملاک، عذر، عقل، شعور، دلیل، عاقلی، خوشفکری، سبب، عنوان، مایه، استدلال کردن، دلیل و برهان اوردن، محاجه کردن، دلیل استدلال کردن
معانی دیگر: فرنود، انگیزه، محرک، رون، قدرت استدلال، منطق، تدبیر، دلیل و برهان آوردن، حرف حساب زدن، فرنود آوردن، اندیشیدن، تعقل کردن، فراکافت کردن، تدبیر کردن، (با : into یا out of) مجاب کردن، (با استدلال) قانع کردن، متقاعد کردن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: by reason of, within reason
(1) تعریف: a basis for explaining or justifying a belief, action, opinion, or event.
مترادف: cause, ground, rationale
مشابه: argument, case, foundation, motive, occasion

- Traffic was the reason that she was late this morning.
[ترجمه محمد رضا میثمی] ترافیک دلیل تأخیر امروز صبح او بود.
|
[ترجمه گوگل] ترافیک دلیل این بود که او صبح امروز دیر کرده بود
[ترجمه ترگمان] ترافیک به این دلیل بود که امروز صبح دیر کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I'm sure he has a reason for being upset.
[ترجمه Melissa] من مطمئنم که او دلیلی برای ناراحتی خود دارد
|
[ترجمه فاطمه] من مطمئنم او دلیلی برای ناراحت بودن دارد
|
[ترجمه هانیه] من مطمئنم او گوه میخورد
|
[ترجمه گوگل] مطمئنم او دلیلی برای ناراحتی دارد
[ترجمه ترگمان] مطمئنم که دلیلی برای ناراحت شدن داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: the power to think logically and reach conclusions.
مترادف: intellect, rationality
مشابه: mind, right, understanding

- Human beings are creatures of reason.
[ترجمه گوگل] انسان مخلوق عقل است
[ترجمه ترگمان] انسان ها مخلوقات عقل هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: the capacity for sound judgment and good sense.
مترادف: sense
مشابه: right, wisdom

- Drinking alcohol diminishes one's reason.
[ترجمه مریم مصباح] نوشیدن الکل عقل را زایل می کند.
|
[ترجمه نازیلا] اگر الکل استفاده میکند دلیل دارد
|
[ترجمه گوگل] نوشیدن الکل عقل را کم می کند
[ترجمه ترگمان] نوشیدن الکل، دلیل یک دلیل است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I wish she'd have enough reason to call someone when she's in trouble.
[ترجمه گوگل] ای کاش او به اندازه کافی دلیل داشت که وقتی با کسی مشکل دارد تماس بگیرد
[ترجمه ترگمان] ای کاش به اندازه کافی دلیل داشته باشه که به کسی زنگ بزنه وقتی تو دردسر افتاده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: soundness of mind; mental balance.
مترادف: rationality
مشابه: mind, right

- He thought he heard strange voices, and he feared he was losing his reason.
[ترجمه گوگل] او فکر می کرد صداهای عجیبی می شنود و می ترسید که عقلش را از دست بدهد
[ترجمه ترگمان] او فکر می کرد که صدای عجیبی شنیده است و ترسید که عقلش را از دست بدهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: reasons, reasoning, reasoned
(1) تعریف: to think in a logical and orderly manner.
مترادف: ratiocinate
مشابه: cerebrate, cogitate, consider, deliberate, intellectualize, philosophize, ponder, think

- It's hard to reason when you're extremely angry.
[ترجمه a] وقتی که عصبانی هستی سخت است که منطقی فکر کنی
|
[ترجمه گوگل] وقتی به شدت عصبانی هستید استدلال کردن سخت است
[ترجمه ترگمان] وقتی که خیلی عصبانی هستی، به این دلیل است که تو واقعا عصبانی هستی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to draw conclusions.
مترادف: infer
مشابه: think

- There are many facts from which to reason.
[ترجمه گوگل] حقایق زیادی وجود دارد که می توان از آنها استدلال کرد
[ترجمه ترگمان] دلایل زیادی برای این کار وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to persuade or influence by giving logical arguments (usu. fol. by with).

- The police officer tried to reason with him, but he could not prevent the man from jumping off the bridge.
[ترجمه گوگل] افسر پلیس سعی کرد با او استدلال کند، اما او نتوانست مانع از پریدن مرد از روی پل شود
[ترجمه ترگمان] افسر پلیس سعی کرد با او استدلال کند، اما نمی توانست از پریدن از پل جلوگیری کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
(1) تعریف: to determine or conclude by using one's powers of logic (often fol. by out).
مشابه: analyze, cerebrate, cogitate, consider, deliberate, explicate, figure, intellectualize, ponder, reckon, solve, think

- With careful thinking, she reasoned out the answer.
[ترجمه گوگل] با تفکر دقیق، او پاسخ را استدلال کرد
[ترجمه ترگمان] در حالی که با دقت فکر می کرد جواب را به خاطر آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- From the evidence, the detective reasoned that the murderer had to be a large man.
[ترجمه گوگل] با توجه به شواهد، کارآگاه استدلال کرد که قاتل باید یک مرد درشت اندام باشد
[ترجمه ترگمان] بازرس استدلال کرد که قاتل باید مرد بزرگی باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to convince by using reason.
مشابه: argue, coax, convince, debate, dissuade, persuade

- He reasoned his brother out of his wild business scheme.
[ترجمه گوگل] او برادرش را از طرح تجاری وحشیانه خود استدلال کرد
[ترجمه ترگمان] او برادرش را از نقشه تجاری خود بیرون کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. reason defines mankind
ویژگی انسان عقل است.

2. reason distinguishes man from beasts
عقل انسان را از حیوان مشخص می کند.

3. reason rather than emotion forms the main basis of his marriage
شالوده ی اصلی زناشویی او بر عقل استوار است نه بر احساسات.

4. reason ruled his fear
عقل ترس او را مهار کرد.

5. by reason of insanity
به خاطر جنون

6. plain reason operates in the mind of this learned hearer
عقل سلیم در مغز این شنونده ی دانشمند کنشور است.

7. the reason wherefore hassan came
دلیل اینکه حسن آمد (علت آمدن حسن)

8. the reason why he died is unknown
علت اینکه چرا مرد معلوم نیست (علت مرگ او معلوم نیست).

9. the reason why he lost
علت باخت او

10. the reason why he shouldn't have gone
علت اینکه چرا نباید می رفت

11. (the) reason why
1- علت،دلیل

12. by reason of
به دلیل،به واسطه ی

13. idealized reason
خرد مینونده،استدلال آرمان گرایانه

14. with reason
محقانه،به دلیل قانع کننده

15. her express reason for going
دلیل آشکار او برای رفتن

16. the assumed reason for his absence
علت احتمالی غیبت او

17. the ostensible reason for his trip to kashan was to purchase rugs but his real reason was to see his fiancée
دلیل ظاهری سفر او به کاشان خرید قالی بود ولی دلیل واقعی آن دیدن نامزدش بود.

18. the real reason
دلیل واقعی

19. lose one's reason
دیوانه شدن،عقل خود را از دست دادن

20. rhyme or reason
(پس از no یا without و غیره) حساب و کتاب،معنی و ترتیب

21. stand to reason
منطقی بودن،با عقل جور در آمدن،عاقلانه بودن

22. the main reason
دلیل عمده

23. for no apparent reason
بدون دلیل آشکار

24. give me one reason why i should sell it
یک دلیل بده که چرا باید آن را بفروشم.

25. it is within reason
با عقل جور در می آید.

26. there is no reason to go
دلیلی برای رفتن وجود ندارد.

27. there is no reason why we should boggle at income taxes
دلیلی ندارد که در مورد مالیات بردرآمد دو دل باشیم.

28. we had no reason to tarry in yazd
دلیلی نداشت که در یزد توقف کنیم.

29. we must use reason to solve our problems
برای حل مسایل خود باید از منطق استفاده کنیم.

30. what is the reason for his hatred?
علت تنفر او چیست ؟

31. what is your reason for doing this?
انگیزه شما از این عمل چیست ؟

32. bring (someone) to reason
(کسی را) سرعقل آوردن،(با استدلال) قانع کردن

33. in (or within) reason
مطابق با عقل و منطق

34. out of all reason
غیرعاقلانه،غیرمنطقی،بی حساب و کتاب

35. gravitation is the main reason for ebb and flow
نیروی جاذبه سبب اصلی جزر و مد است.

36. he is pervious to reason
حرف حساب سرش می شود.

37. he never listens to reason
او هرگز به منطق گوش نمی دهد.

38. humans are subordinate to reason
انسان ها تابع قوانین طبیعت هستند.

39. i don't know the reason for these sever pains
علت این دردهای شدید را نمی دانم.

40. is there a particular reason why they haven't invited me?
آیا دلیل خاصی وجود دارد که مرا دعوت نکرده اند؟

41. temper your criticism with reason
انتقاد خود را با عقل تعدیل کن.

42. there is no good reason to discredit her claims
دلیل محکمی برای رد ادعاهای او وجود ندارد.

43. god has endowed mankind with reason
خداوند به انسان خرد عطا کرده است.

44. he is dead to all reason
اصلا استدلال سرش نمی شود.

45. i can give yet another reason
می توانم یک دلیل دیگر هم بیاورم.

46. he jumped upon me without any reason
او بدون هیچ دلیلی به من پرید.

47. his failure was not without good reason
ناکامی او دلایل خوبی داشت (بی دلیل نبود).

48. this flies in the face of reason
این با عقل سلیم جور در نمی آید.

49. understanding is the necessary moment of reason
ادراک جز لازم تعقل است.

50. we must subordinate our passions to reason
ما بایستی شهوات خود را در لگام عقل در بیاوریم.

51. instead of fighting, let us sit down and reason together
به جای جنگیدن بیایید بنشینیم و با هم استدلال کنیم.

52. a computer is a machine that can think and reason
کامپیوتر ماشینی است که می تواند فکر و استدلال کند.

53. he is not of a mind to listen to reason
او قصد گوش دادن به حرف حساب را ندارد.

54. she strove successfully to effectuate a settlement, not by force but by reason
او با موفقیت توانست که توافق ایجاد کند نه با زور بلکه با استدلال.

55. somebody seems to have put a jinx on this radio; it breaks down for no reason
مثل اینکه یک کسی این رادیو را طلسم کرده است ; بی خودی خاموش می شود.

مترادف ها

علت (اسم)
defect, cause, reason, motive, drawback, disease, shortcoming

خرد (اسم)
understanding, reason, intelligence, brain, mind, wisdom, intellect, nous

مورد (اسم)
case, occasion, reason, instance, proper place, proper time, salvo

موجب (اسم)
cause, reason, motive, inducement

مناسبت (اسم)
connection, reason, motive, urge, relation, relationship, persuasive, rapport

ملاک (اسم)
support, ground, reason, criterion, proof, exemplar, pattern, sample, landowner, landlord, landholder

عذر (اسم)
reason, excuse, pretext, plea, subterfuge, stall, put-off, salvo

عقل (اسم)
reason, mind, wisdom, intellect, nous, wits, sapience

شعور (اسم)
sense, reason, limen, mother wit

دلیل (اسم)
reason, proof, testimony, sake, symptom

عاقلی (اسم)
reason, sanity, wise behavior

خوشفکری (اسم)
reason, sanity, soundness, robustness

سبب (اسم)
occasion, ground, account, cause, reason, motive

عنوان (اسم)
way, address, cause, reason, motive, head, excuse, manner, title, superscription, heading, caption, headline, pretext, method, capitulary, fashion, salvo, lemma

مایه (اسم)
stock, principal, reason, ferment, amount, tonality, source, capital, funds, vaccine, whey, yeast, key, leaven

استدلال کردن (فعل)
reason, argue, ratiocinate

دلیل و برهان اوردن (فعل)
bate, reason

محاجه کردن (فعل)
reason

دلیل استدلال کردن (فعل)
reason

تخصصی

[صنایع غذایی] دلیل، سبب، علت، عقل، خرد، شعور، استدلال کردن، دلیل
[فوتبال] دلیل
[حقوق] استدلال کردن، استنتاج کردن، دلیل، شعور، عقل
[نساجی] دلیل - برهان - علت
[ریاضیات] برهان، دلیل، دلیل آوردن

انگلیسی به انگلیسی

• cause, basis for action; intelligence, sense
think, consider logically; support a claim with reasons, justify by giving reasons; argue, claim
the reason for something is the fact or situation which explains why it happens or exists.
you use reason to say that you believe or feel something and that there are definite facts or situations which cause you to believe it or feel it.
reason is also the ability people have to think and make judgements.
if you get someone to listen to reason, you persuade them to listen to sensible arguments and be influenced by them.
if you reason that something is the case, you decide after careful and logical thought that it is the case.
without rhyme or reason: see rhyme.
if you reason with someone, you try to convince them of something using logical arguments.

پیشنهاد کاربران

عقل/شعور خود را به کار بستن
توی بعضی جملات، بهونه ترجمه میشه:
We'll forever gonna have a fucking reason to sin.
ما همیشه یه بهونه ی مضخرفی واسه گناه کردن خواهیم داشت
دلیل
مثال: He couldn't find a reason for her sudden departure.
او نمی توانست دلیل خروج ناگهانی او را پیدا کند.
cause, aim, goal, grounds, incentive, intention, motive, object, purpose
- sense ( s ) , intellect, judgment, logic, mind, rationality, sanity, soundness, understanding
- deduce, conclude, infer, make out, think, work out
...
[مشاهده متن کامل]

دلیل، علت. سبب، عقل، خرد، شعور، استدلال کردن، دلیل و برهان آوردن، قانون فقه: عقل، با دلیل ثابت کردن، روانشناسی: دلیل، بازرگانی: منطق

My reason is deserting me
دارم عقلمو از دست می دم
It stands to reason
به عقل درست درمیاد
reason: دلیل
حکمت
مثلاً وقتی می گوییم فلان کار حکمتی داشته است.
برهان و چرایی آوردن
قضاوت درست کردن با تعقل
Mathematics is the music of reason.
عقل، فکر و اندیشه
ریاضیات موسیقی عقل است.
در فارسی:
- شَوَند
- فرنود
- رون ( Ron )
Inter 1 کانون زبان ایران
به معنی استدلال کردن
. . . . . . , For that reason alone
. . . . . . . . . These are among the many reasons why
هدف. منظور. مقصود.
توجیه کردن، موجّه جلوه دادن
خردورزی
Listen to reason به حرف گوش کردن
علت، دلیل، عقیده
عقل معاش
عقل جزئی
( در عرفان و کلام )
عقل و خرد
دلیل ، علت ، سبب ، منطق
the reason I called was to ask about the plans for Saturday
دلیل اینکه زنگ زدم این بود که در مورد برنامه های شنبه سوال کنم🏆
ریاضی 89 ، انسانی 85
معتقد بودن، دلیل آوردن، با خود گفتن
علت ، دلیل ، بیانیه، توضیح
What is the reason for your communication
with others?
دلیل خشونت ارتباطی ( کلامی، ناراحت کننده ) شما با دیگران چیست؟


( با استدلال ) قانع کردن
عقل

منطقی فکر کردن
دلیل ، زیرا، چون، بخاطر اینکه
فکر کردن
دلیل، علت
پیشنهاد

پیشنهاد
دلیل. . بهانه. . . علت
خرد؛ استدلال کردن
بهانه، بهانه دادن مثل: give me a reason
دلیل
راین
r�yan
رای ن در واژه های "چرا ( چ رای یا را=به چه دلیل ) " و یا "زیرا ( زی رای =به دلیل )
معما
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٩)

بپرس