put one’s foot down

پیشنهاد کاربران

قطعی رفتار کردن | سرسختی نشان دادن | قاطعانه نه گفتن | قانون گذاشتن | وسط حرف زدن و حرف آخر را زدن | به زور قاعدهای را اجرا کردن
🔹 مثال های کاربردی:
My parents usually let me go out, but last night they really put their foot down.
...
[مشاهده متن کامل]

شب قبل والدینم معمولاً اجازه میدادند بروم بیرون، ولی دیشب واقعاً قاطعانه مخالفت کردند.
The teacher put her foot down about cheating during the exam.
معلم سر تقلب در امتحان قاطعانه برخورد کرد و قبول نکرد.
If you want to succeed in management, sometimes you have to put your foot down.
اگر میخواهی در مدیریت موفق شوی، گاهی باید جدی و قاطع باشی.
🔹 مترادف ها:
insist firmly | stand one’s ground | be assertive | draw the line | take a firm stance | crack the whip